شبکه اطلاع رسانی روابط عمومی ایران(شارا)- کتاب های خاطرات مدیران در مورد تجربیات مدیران و دستاوردهای آنان، معمولا حکایت موفقیت ها و شکستهای آنان در عرصههای تصمیم گیری و مدیریت است. مثلا جک ولش در دوران طلایی مدیریت خود، بیان میکند چگونه تصمیمگیری کرده است و توانسته است تغییرات مهمی ایجاد کند و موفق شده تا در طول 20 سال جنرال الکتریک را به اوج برساند. وقتی این کتابها را میخوانیم حس خوبی به دست میآوریم که یک مدیر موفق توانسته کار خود را به خوبی پیش ببرد و منشا تحول شود، در مقابل هم البته همگی داستان کارهای غلط مدیران را می دانیم یا شنیده ایم که چگونه با ناکارآمدی باعث تباهی یک سازمان شده اند. در کسب این دستاوردها یا ناکامیها، عوامل متعددی وجود دارند اما اینجا میخواهم به موضوعی اشاره کنم که یک مدیر قبل از این که مدیر شود یا در طول دوران مدیریت خود چه کارهایی برای خود انجام داده است که می تواند در موفقیت او کارساز باشد. مثلا یک مدیر در طول دوران تحصیل و زندگی خود چند صفحه کتاب خوانده است، و در چه حوزه هایی؟ در دوران دانشجویی وقت خود را چگونه گذرانده است؟ چقدر فلسفه و تاریخ مطالعه کرده است و چقدر در منطق و روانشناسی تامل کرده و تا کجا توانسته است مبانی فکری خود را در حوزههای پاسخ به زندگی محکم کند تا بعدا بتواند درست تصمیم بگیرد و به بینش قابل احترامی از سوی دیگران برسد تا بتواند در دیگران انگیزه ایجاد کند و خودش را مدیریت و رهبری کند.
قبلا وقتی رفتارها و استدلال های برخی از مدیران را میدیدم که چگونه تصمیمهای عجیب میگیرند و استدلالهای بعضا خندهدار میکنند توجهم به این جلب میشد که مساله اصلی نداشتن بینش مدیریتی است که مدیران را از هم متمایز میکنند و کمک میکند تا درست رهبری و مدیریت کنند. به تدریج به این رسیدم که برخی از مدیرانی که میشناسم مسالهشان صرفا بینش مدیریتی نیست بلکه گذشتهای است که فرد در طی آن دوره هم نتوانسته مشکلات فلسفی خود را حل کند و بدون اینکه به اندازه کافی مطالعه و پژوهش کرده باشد یا این که برای پرورش خود تلاشی کرده باشد، در جایگاه مدیریتی قرار گرفته است و وقتی که بخواهد تصمیمگیری کند یا در بحثهای کارشناسی و مدیریتی مشارکت کند، استدلالهای نادرست میکند و در نهایت هم به نتیجه نادرست میرسد. مثلا:
-
یک مدیر باید در طول دوران کاری خود باید بتواند در جایگاه مدیر کارکنانش را به درستی و منصفانه و عادلانه از نظر عملکرد ارزیابی کند، بنابراین لازم است که تکلیفش را با مفاهیمی مانند عدالت، ذینفعان، پاسخگو بودن و غیره روشن کند.
-
یک مدیر باید بتواند هدف گذاری کند، بنابراین لازم است تا رویکرد درستی نسبت به همسوسازی اهداف سازمانی و اهداف فردی داشته باشد و تکلیفش را با اولویتهای فردی و سازمانی و ذینفعان سازمانی روشن کرده باشد و بداند که اولویت با کارکنان است یا سهامداران یا مشتری.
-
یک مدیر باید استخدام کند، پس باید تکلیفش را با روش های قضاوت در مورد افراد بر اساس اولویت شایستگی یا استخدام سفارشی (پارتی بازی) روشن کند.
-
یک مدیر باید به بتواند به صورت اثربخشی به کارکنانش پاداش دهد، بنابراین باید برای تخصیص پاداش باید بداند که رفتار منصفانه مهم است یا رفتار همراه با محبت و احسان.
برای اثربخش و کارا بودن، مدیران باید اولویتهای خود را شناسایی کرده باشند و در حوزههای مختلف تکلیف خود را روشن کرده باشند و به نظرم کسانی میتوانند درستتر عمل کنند که با مطالعه و تفکر کافی و مناسب، به درک درستی از مفاهیم و کارهای مدیریتی رسیده باشند. برای طی کردن این مسیر تکاملی، مدیران به قول گذشتگان، باید به اندازه کافی دود چراغ خورده باشند تا پاسخهای درست و قابل دفاع برای پاسخ گو بودن به خودشان و همکارانشان و سازمان داشته باشند. در مجموع، مدیرانی که دود چراغ نخورده باشند، لزوما نمیتوانند تصمیمهای درست بگیرند و زیردستانشان را رهبری و مدیریت کنند. خلاصه این که هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست!
http://sanayee.persianblog.ir/
|