شارا- ماه عسل احسان علیخانی هم تمام شد ولی همه این برنامه متعلق به او و به نام او نیست. چه بسیار تماشاچیهایی که نشستند و برنامه را دیدند؛ شاید هم گریه کردند یا از شادمانی زیاد ذوقمرگ شدند. با همه اینها که دیدیم و این جا هم می نویسم اصرار دارم که این برنامه ملک طلق علیخانی نیست. کمتر کسی از پشت صحنه و پشت پرده خبر دارد. کمتر کسی می داند که برای آوردن بیشتر میهمانها چه کسی و یا چه کسانی بیشترین دلواپسی را داشتند. گوشه مختصری از این دغدغه و دلواپسی را در همشهری جوان تاریخ ۱۹ یا ۲۰ مرداد ماه بخوانید ولی آنجا هم همه ماجرا را ننوشتند. من اما به دقت از پشت صحنه و پشت پرده ماه عسل خبر دارم. می دانم خانم مریم نوابینژاد چه دردسره کشید و چه بیمهریها دید تا برنامه نوشته و دیده شود. الحق و النصاف تقابل آدمها باعث شده بود این برنامه دیده و تماشایی شود.
حرفهایم درباره آقا امین است؛ گندهلات روزگار قدیم. آمد توی برنامه با همسرش. بدون اینکه گاردش را ببندد برایمان حرف زد و حرف زد. گفت و گفت تا به ما بفهماند لات بودنهایش نتیجه ای برایش نداشته جز بدنی سیاه و پر از چالهچولههای سوغات تیغ و تیزی. آقا امین آمد تا به خانوادهها حالی کند که حالا "ماهعسل" گندهلات ها هم از راه رسیده.
آقا امین داشت بیپروا می گفت و توبهنامه تلویزیونیاش را هم امضا می کرد که مجری دو میهمان جدید آورد؛ کسانی که روزگاری با امین و امینها پنجه در پنجه انداخته بودند. عربدهها را خوابانده بودند و حالا ماه عسل آنها هم از راه رسیده بود.
همینطور که دارید این نوشته را مزهمزه می کنید، نکته ای را هم بنویسم: به دقت اگر نگاه میکردی، با آمدن دو چهره جدید، که کاملا بدون اطلاع آقا امین بوده، ابروهایش درهم شد و گره افتاد بهشان. خودش را جم کرد. کوچک شد و آب رفت. شاید آرزو می کرد که اژدهای نقش بسته روی بدنش بیدار می شد. اما خالکوبیهای امین هم خواب بود. آقا امین از دیدن دو مهمان جاخورده بود، اگر خوب میدیدی این صحنهها را میفهمیدی که لات روزگار قدیم دلبه دلش نیست تا یک جوری از زیر نگاهها در برود. بیتاب بود. اگر حرف میزد قطعا لکنت داشت که داشت، وقتی زبان باز کرد این را می فهمیدی. آمد از خاطراتش بگوید ولی نگاهها سنگین بود. بیتاب شده بود. لکنت داشت. شرم داشت شاید هم که میترسید. ولله داشت تمام می کرد.
مجری اما هیچ کمکاش نکرد. گذاشت زیر همه نگاهها خرد شود. گذاشت بیشتر از همیشه بشکند. و من همه اش دنبال یک اتفاق یا یک معجزه بودم تا آقاامین را از گودال تصویر و شرم بیرون بکشد. صدای خرد شدن استخوانهایش را میتوانستی بشنوی. امین داشت تمام میکرد که کودکی وارد صحنه شد. نوهاش بود. پشت صحنه نشسته بود و حالا کادر را کنار زده بود و آمده بود به داد پدربزرگاش برسدَ شاید.
آقا امین با دیدن نوهاش دوباره نفس کشید. زنده شد و لبخندش شکست روی دلهره، روی شرم، روی دو مهمان جدید. آقا امین فهمید که باید کاری کند و با آمدن نوهاش رفت پشت او قایم شد. رفت تا گم شود. بعد از آن نشست و فقط گوش داد و تا پایان برنامه چند جملهای هم گفت که نمی گفت اگر حالا من چیزی دیگری می نوشتم. چند جمله گفت ولی دیگر سوژه داغ ماهعسل نشد.
مریم نوابی را به خاطر همین خلاقیتهایش میستایم. میدانست سوژه با آمدن و دیدن دو مامور و دو مهمان جدید برنامه لال میشود. نوابینژاد خوب میدانست نوه آقا امین کجا به درد برنامه میخورد. آخر او روزنامهنگار اجتماعی است؛ چیزی که این روزها تخماش را ملخ خورده. برای همین است که اصرار دارم ماهعسل فقط دستپخت احسان علیخانی نیست. ماهعسل علیخانی تمام شده ولی کار نوابینژاد تازه شروع شده. از او میتوان برای ساخت مجموعه مستندهای اثرگذار اجتماعی استفادهها کرد. یا اگر خودش قدر خودش را بداند باید دفتری بزند و فیلم کوتاه مستند بسازد. |