شارا - شبكه اطلاع رساني روابط عمومي ايران : ردپاي روزنامهنگاري اجتماعي در ماهعسل آقاامين
چهارشنبه، 23 مرداد 1392 - 05:35 کد خبر:4559
شارا- ماه عسل احسان عليخاني هم تمام شد ولي همه اين برنامه متعلق به او و به نام او نيست. چه بسيار تماشاچيهايي كه نشستند و برنامه را ديدند؛ شايد هم گريه كردند يا از شادماني زياد ذوقمرگ شدند. با همه اينها كه ديديم و اين جا هم مي نويسم اصرار دارم كه اين برنامه ملك طلق عليخاني نيست. كمتر كسي از پشت صحنه و پشت پرده خبر دارد. كمتر كسي مي داند كه براي آوردن بيشتر ميهمانها چه كسي و يا چه كساني بيشترين دلواپسي را داشتند. گوشه مختصري از اين دغدغه و دلواپسي را در همشهري جوان تاريخ ۱۹ يا ۲۰ مرداد ماه بخوانيد ولي آنجا هم همه ماجرا را ننوشتند. من اما به دقت از پشت صحنه و پشت پرده ماه عسل خبر دارم. مي دانم خانم مريم نوابينژاد چه دردسره كشيد و چه بيمهريها ديد تا برنامه نوشته و ديده شود. الحق و النصاف تقابل آدمها باعث شده بود اين برنامه ديده و تماشايي شود.
حرفهايم درباره آقا امين است؛ گندهلات روزگار قديم. آمد توي برنامه با همسرش. بدون اينكه گاردش را ببندد برايمان حرف زد و حرف زد. گفت و گفت تا به ما بفهماند لات بودنهايش نتيجه اي برايش نداشته جز بدني سياه و پر از چالهچولههاي سوغات تيغ و تيزي. آقا امين آمد تا به خانوادهها حالي كند كه حالا "ماهعسل" گندهلات ها هم از راه رسيده.
آقا امين داشت بيپروا مي گفت و توبهنامه تلويزيونياش را هم امضا مي كرد كه مجري دو ميهمان جديد آورد؛ كساني كه روزگاري با امين و امينها پنجه در پنجه انداخته بودند. عربدهها را خوابانده بودند و حالا ماه عسل آنها هم از راه رسيده بود.
همينطور كه داريد اين نوشته را مزهمزه مي كنيد، نكته اي را هم بنويسم: به دقت اگر نگاه ميكردي، با آمدن دو چهره جديد، كه كاملا بدون اطلاع آقا امين بوده، ابروهايش درهم شد و گره افتاد بهشان. خودش را جم كرد. كوچك شد و آب رفت. شايد آرزو مي كرد كه اژدهاي نقش بسته روي بدنش بيدار مي شد. اما خالكوبيهاي امين هم خواب بود. آقا امين از ديدن دو مهمان جاخورده بود، اگر خوب ميديدي اين صحنهها را ميفهميدي كه لات روزگار قديم دلبه دلش نيست تا يك جوري از زير نگاهها در برود. بيتاب بود. اگر حرف ميزد قطعا لكنت داشت كه داشت، وقتي زبان باز كرد اين را مي فهميدي. آمد از خاطراتش بگويد ولي نگاهها سنگين بود. بيتاب شده بود. لكنت داشت. شرم داشت شايد هم كه ميترسيد. ولله داشت تمام مي كرد.
مجري اما هيچ كمكاش نكرد. گذاشت زير همه نگاهها خرد شود. گذاشت بيشتر از هميشه بشكند. و من همه اش دنبال يك اتفاق يا يك معجزه بودم تا آقاامين را از گودال تصوير و شرم بيرون بكشد. صداي خرد شدن استخوانهايش را ميتوانستي بشنوي. امين داشت تمام ميكرد كه كودكي وارد صحنه شد. نوهاش بود. پشت صحنه نشسته بود و حالا كادر را كنار زده بود و آمده بود به داد پدربزرگاش برسدَ شايد.
آقا امين با ديدن نوهاش دوباره نفس كشيد. زنده شد و لبخندش شكست روي دلهره، روي شرم، روي دو مهمان جديد. آقا امين فهميد كه بايد كاري كند و با آمدن نوهاش رفت پشت او قايم شد. رفت تا گم شود. بعد از آن نشست و فقط گوش داد و تا پايان برنامه چند جملهاي هم گفت كه نمي گفت اگر حالا من چيزي ديگري مي نوشتم. چند جمله گفت ولي ديگر سوژه داغ ماهعسل نشد.
مريم نوابي را به خاطر همين خلاقيتهايش ميستايم. ميدانست سوژه با آمدن و ديدن دو مامور و دو مهمان جديد برنامه لال ميشود. نوابينژاد خوب ميدانست نوه آقا امين كجا به درد برنامه ميخورد. آخر او روزنامهنگار اجتماعي است؛ چيزي كه اين روزها تخماش را ملخ خورده. براي همين است كه اصرار دارم ماهعسل فقط دستپخت احسان عليخاني نيست. ماهعسل عليخاني تمام شده ولي كار نوابينژاد تازه شروع شده. از او ميتوان براي ساخت مجموعه مستندهاي اثرگذار اجتماعي استفادهها كرد. يا اگر خودش قدر خودش را بداند بايد دفتري بزند و فيلم كوتاه مستند بسازد.