شبکه اطلاع رسانی روابط عمومی ایران (شارا)- آیا موفقیت سیاستمدارانی مانند دونالد ترامپ میتواند حاصل روانشناسی باشد؟ موفقیت خارقالعادهی دونالد ترامپ برای بسیاری از مخالفان او که سیاستهای، به زعم خودشان، بیگانههراسی افراطی و سادهانگارانهی ترامپ را نمیپسندند، یک تناقض سیاسی را بازنمایی میکند. منتقدان همچنان مبهوت هستند که چرا ثروتمندترین مردی که کاندیدای ریاستجمهوری است، ازسوی فقیرترین رایدهندگان سفیدپوست حمایت میشود.
یا آیا سیاستمدارانی مانند دونالد ترامپ فقط نسبت رقبایشان روانشناسهای زیرکتری هستند؟
جی فرانکل، دانشجوی دورهی پسادکتری یا فوق دکتری در رواندرمانی و روانشناسی، در دانشگاه نیویورک و موسسهی آموزش روانکاوی، اخیرا مقالهای با عنوان ‘آسیبشناسی احیای سیاستهای راستگرا در میان طبقهی کارگران امریکا’ چاپ کردهاست
او اظهار میکند درک جذابیت کاندیدایی مانند ترامپ مستلزم روانکاوی رابطهی رایدهندگان با او است. ترامپ چهچیزی را در درون آنها بازنمایی میکند؟ سیاست به تنهایی برای توجیه تمام چیزهایی که ترامپ نماد آنها است کافی نیست.
تفسیر مرسومتر اینکه چرا رایدهندگان فقیر به کاندیدایی ابرثروتمند رای میدهند، این است که آنها هم امیدوار هستند ‘بتوانند ثروتمند شوند’. سیاستمدارانی مانند ترامپ نمایندهی یک رای آرمانی هستند. برای همین یک رایدهنده از طبقهی پایین، که سرنوشتاش این است که هرگز رویای امریکایی را به واقعیت تبدیل نکند، معتقد است میلیاردری، که سبکزندگیاش کاملا برای او بیگانه است، وقتی انتخاب شود در واقع بازنمای منافع او خواهدبود.
جی فرانکل اشاره میکند، بر خلاف یک افسانهی ملی، اوضاع تغییر سطح درآمد در بین نسلهای مختلف امریکا بدتر از بسیاری از کشورهای توسعهیافته است. ممکن است بعضی سیاستمداران، شاید مثل ترامپ، فهمیده باشند جذابیت انتخاباتی پرطرفدار اغلب اوقات بیشتر با خیالپردازی در ارتباط است تا واقعیت.
جی فرانکل مینویسد جالب توجه است که امریکا در صدد است یک کشور “اکثریت-اقلیت” شود، و تنها در عرض ۳۰ سال سفیدپوستهای غیرهیسپانیک به اقلیت رانده شدهاند. شاید این حس پارانویا یا روانگسیختگی را در میان گروههای سفیدپوست القا کند، احساسی که با انتخاب یک رییسجمهور سیاهپوست شدیدتر شد.
همچنین، ممکن است این گروه به خاطر پیامدهای اقتصادی رکود اخیر احساس کنند جامعهی خودشان آنها را طرد کردهاست. هم تغییرات مالی و هم تغییرات فرهنگی منجر به این شدهاست که این گروه از رایدهندگان احساس امنیت را در کشور خودشان از دست بدهند. اگر احساس کنید دیگر به کشور خودتان تعلق ندارید، شاید این پارانویا و اضطراب را بهطور ویژه تشدید کند، به نحوی که یک کاندیدای زیرک بتواند از آن به نفع خودش استفاده کند.
بهخصوص جی فرانکل معتقد است این نیروهای مختلف روانشناختی با هم ترکیب میشوند تا مفهوم ‘انطباق با دشمن ‘را، که یک مفهوم روانشناختی مشهور است، وارد انتخابات کنند. همین نیروی ناآگاهانهی قدرتمند است که ممکن است برانگیزندهی حمایت طبقهی پایین از طبقهی ممتاز باشد.
ناراحتی پرهراس بابت بقا و طرد شدن انگیزهی ‘انطباق با دشمن’ است. سیاستمداران راستگرا از ترس فزایندهی مردم از خطر تروریسم، که پیامد حملات ۱۱ ستپامبر ۲۰۰۱ بود و حس ناامنی گسترده را در سراسر امریکا تشدید کرد، به نفع خودشان استفاده کردند.
جی فرانکل ادعا میکند میتوان آنچه را در یک جامعهی ناعادلانه و خشن بهتدریج گسترش مییابد، با اتفاقاتی مقایسه کرد که در یک خانوادهی مبتنی بر سواستفاده روی میدهد.
برای همین، مفهوم ‘انطباق با دشمن’ میتواند این تناقض را برطرف کند که چرا اغلب بیشتر احتمال دارد کسانی که از نظر اقتصادی محرومترین قشر هستند از جنبشهای سیاسیای حمایت کنند که ظاهرا برخلاف منافع اقتصادیشان است.
الهامبخش این پژوهش، که در مجلهی دانشگاهی ‘روانکاوی، فرهنگ، و جامعه’ چاپ شد، یک جنبش راستگرای پرطرفدار در سیاست امریکا بود که اخیرا بهطور ناگهانی ظهور کرد.
جی فرانکل گزارشهای خبری یک حامی عادی این نوع سیاست را از طبقهی کارگر بررسی میکند، و تاکید میکند این آدمها اغلب از صندوق سرمایهی فدرال حمایت مالی دریافت کردهاند، فرزندانشان در مدرسه مکررا از وعدههای غذایی بهرهمند شدهاند که هزینهی آن را دولت پرداختهاست، در حالی که اعضای خانوادهشان به لطف طرح بیمهی مدیکر میتوانستند حتی جراحیهای مهم داشتهباشند.
اما باز هم چنین آدمهایی در انتخابات محلی کنگره برای کاندیدای جناح چای(یک جنبش سیاسی امریکایی که از تبعیت از قانون اساسی ایالات متحده، کاستن از مخارج دولت امریکا و مالیاتها، و کاهش کسر بودجه و بدهی ملی امریکا حمایت میکند) کار خواهندکرد، برای همان سیاستمدارانی که قول دادهاند مخارج دولت را کم کنند.
جی فرانکل استدلال میکند که برای درک چنین شور و اشتیاق خودبازدارندهای نسبت به سیاستمداران راستگرا در میان طبقهی کارگر امریکا، روانشناسی لازم است.
روانکاوان در دههی ۱۹۳۰، با شگفتی کشف کردند کودکانی که قربانی سواستفادهی شدید خانوادهشان هستند، به این بدرفتاری با نفرت یا انزجار واکنش نشان نمیدهند، بلکه در عوض مشتاقانه تابع خواستهی فرد مهاجم خواهندبود.
آنها سعی میکنند تمایلات فرد سواستفادهکننده را برآورده کنند، و یک نظریه برای توضیح این تناقض این بود که برای زندهماندن در کنار فرد بزرگسال کنترلناپذیری که بر آنها قدرت دارد، این تسلیم افراطی ضروری است. این مکانیسم روانشناختی به کودکی که از او سواستفاده شدهاست این امکان را میدهد که به حس تعلق داشتن به خانواده چنگ بزند، حتی وقتی خانواده به او پشت کردهاست.
روزنامهنگاران چپگرا ادعا میکنند سیاستمدارانی مانند ترامپ که خودشیفته قلمداد میشوند، و ظاهرا حس برتری در آنها نفوذ کردهاست، ممکن است حتی از حامیان فقیرشان متنفر باشند، و برای آنها چیزی جز تحقیر نداشتهباشند. این باعث میشود چپگراها برای درک حمایت پرشوری که این کاندیداها دریافت میکنند، همچنان در تقلا باشند.
جی فرانکل ادعا میکند که ممکن است حامیان افراد عوامفریب حتی به نفرتی که در وجود رهبرانشان است، جذب شدهباشند چون انطباق با فردی که او را در موضع قدرت میپندارند، به آنها حس قدرت میدهد.
جی فرانکل استدلال میکند فن سخنوری بعضی سیاستمداران، شاید کسانی مثل ترامپ یا سارا پپلین، به واسطهی جذابیت خیالات ملیگرایانه یا برتری نژادی، با حس محرومیت و طرد شدن قشر کارگر در تقابل است. این گروه کارگر سفیدپوست، زخمخورده از درک اینکه از کشور خودشان رانده شدهاند، اکنون میشنوند که ‘امریکاییهای واقعی’، با حقوق استثنایی، آنها هستند، میشنوند که شایستگیهای ویژهای دارند، و بهتر از یک گروه قربانی هستند.
ممکن است این پیام بهویژه از نظر روانشناختی اغواکننده باشد، و حس قدرتی ایجاد کند که بهطور متناقض، تسلیم شدن را در برابر فردی که به شما آسیب میزند، برایتان آسانتر میکند.
جی فرانکل در مقالهاش به این فرآیند ‘جبران خودشیفتهگرایانه’ اطلاق میکند. کاندیدای عوامفریب خیالات خودشیفتهگرایانهای را القا میکند که روی تعلق داشتن و خاص بودن تمرکز دارد، و احساس طرد شدن و تردید به خود را جبران میکند. این توضیح میدهد چرا رایدهندگان محروم برای فدا کردن منافع اقتصادی واقعیشان شتاب میکنند، حتی وقتی کاندیدای عوامفریب سیاستهایی را اعمال میکند که فقط بازنمای طبقهی ممتاز است.
جناح سیاسی چپگرا نکتهی هیجانی کلیدی را از دست میدهد، اگر بهتزده شود از اینکه چگونه میلیاردری که او را به رنج بردن از حس برتری متکبرانه متهم میکنند، میتواند برای فقرایی جذابیت داشتهباشد که نیاز دارند احساس فرودست بودن را جبران کنند.
جی فرانکل ادعا میکند میتوان نیروهای روانشناختیای را که او تبیین میکند، در آدمهایی مشاهده کرد که از آنها سواستفادهی شنیع نشدهاست، چون همهی ما نیاز داریم به جایی تعلق داشتهباشیم. استراتژی بقای گروهی ما باعث میشود حذف شدن از جامعه ما را بهطور ویژه آشفته کند. این یعنی وقتی ما احساس میکنیم در معرض خطر محرومیت هستیم، نیروهای روانشناختی کنترلگر افسار گسیخته میشوند، درست مانند کودکی که بزرگترین ترساش حذف شدن از خانواده است.
جی فرانکل استدلال میکند که به همین دلیل ‘انطباق با دشمن’ یک واکنش انسانی رایج به نظر میرسد.
مثلا، پژوهشهای مشهور “شوک الکتریکی” استنلی میلگرم دربارهی فرمانبری، با این مکانیسم روانی قابل توجیه است. در این پژوهشها اعضای عادی جامعه میتوانستند به دستور یک شخص مقتدر روپوشسفید (یعنی کسی که به واسطهی مقاماش قدرت دارد، م.) وادار شوند که دوزهای کشندهای از الکتریسیته را به افراد بیگناهی وصل کنند.
شاید نمایندگانی مانند دونالد ترامپ به این دلیل محبوب میشوند که فقط مستقیما روی هیجانهایی را دست میگذارند که درک کردهاند در سطح زیرین زندگیها ترس و پارانویا را به جوش و خروش میآورد. جی فرانکل اشاره میکند مورخ برجستهی امریکایی، ریچارد هوفستادر، در طول کاندیداتوری محافظهکارانهی بری گلدواتر در ۱۹۶۴، اول توجهها را به عنصر تکرارشوندهی پارانویید در حزب راستگرای سیاست امریکا معطوف کرد.
به نظر میرسد این رشته پارانویا، بیاعتمادی و بدبینی از زمان محاکمات جادوگری در سلیم در ماساچوست در قرن ۱۷ام، که طی آن آدمهای بیگناه زیادی اعدام شدند، جریان داشتهاست تا زمان فعالیتهای ضدکمونیستی مککارتیسمی در دههی ۱۹۵۰ که در آن هزاران امریکایی به دلیل طرفداری از کمونیسم بدون اعمال رویهی قانونی و رسمی، شدیدا تحت تعقیب قرار گرفتند.
پارانویا نیازهای مبرم به یافتن کسی را بازنمایی میکند که او را به خاطر مشکلاتمان سرزنش کنیم، و به جای اینکه علتهای پیچیدهتر را بررسی کنیم، از نظر هیجانی آسانتر و راضیکنندهتر است که گروهی را هدف قرار دهیم که نفرت از آنها میتواند در ما القا شود. در یک سطح روانی عمیق تقریبا به نظر میرسد ما به دشمن نیاز داریم، و یک سیاستمدار زیرک میتواند از این به نفع خودش استفاده کند.
خطر مرگبار این استراتژی انتخاباتی این است که همیشه به جنگ و قتلعام ختم میشود- نیاز اجتنابناپذیر به نابودی کامل ‘گروه غیرخودی’ با هدف خلاص کردن دنیا از شرارت مطلق.دونالد ترامپ
جی فرانکل به یک مورخ و فیلسوف برجستهی یهودی به نام هانا آرنت اشاره میکند، کسی که از آلمان فاشیست گریخت تا در امریکا ساکن شود، و کسی که عبارت مشهور ‘شرارت پیش پا افتاده’ را ابداع کرد، تا هلوکاست و اعمال جنایتکارانهی نازیهایی مانند آدولف آیشمن را توجیه کند، همان کسی که آرنت به عنوان یک روزنامهنگار محاکمهاش را در اوایل دههی ۱۹۶۰ پوشش داد.
تحقیقات او دربارهی شخصیتهای پیشگام نازی منجر به این شد که نتیجه بگیرد اعمال غیراخلاقی مخرب در دوران مدرن، در واقع نه توسط هیولاها و نه توسط ماموران اداری انجام میشود، بلکه توسط ‘متصلکنندهها’ انجام میشود.
این ‘متصلکنندهها’ بهطور شگفتانگیزی آدمهای عادی هستند که تنها و منزوی هستند، و به همین دلیل نیاز به یک زندگی معنیدار دارند.
به همین علت است که خودشان را کامل و بیچون و چرا در اختیار جنبشهای افراطی قرار میدهند.
ترجمه:مینا بنادکوکی
منبع:psychologytoday- بازده
در تلگرام شارا عضو شوید:
https://telegram.me/sharaPR
|