شرح ماجرای یک کارمند روابط عمومی و سفر از ایران به آمریکا

   پرسیدم که روابط عمومی اداره اش چه می کند. گفت که اگر منظورتان کار موثر است، تقریبا هیچ. مدیرانی را که در طول عمر کارمندی ام تجربه کرده ام حوصله خواندن ـ حتی خواندن بعضی از نامه های اداری را ندارند چه رسد به روزنامه و کتاب و گزارش های ما. اداره نسبتا کوچک ما نیازی به روابط عمومی ندارد که دارای پنج کارمند است، چرا آن را دایر کرده اند و هزینه روی دست دولت گذاشته اند؟!، نمی دانم.

    شبکه اطلاع رسانی روابط عمومی ایران (شارا) از دفتر دکتر رامین علیمرد متخص�’ص بیماری های قلب و عروق در آمریکا خبر داده بودند که در نیمه ماه می، نوبت معاینه قلب دارم که پس از عمل جراحی قلب باز، هر چند ماه یک بار صورت می گیرد تا مشکلی پیش نیامده باشد.

     مقدمات سفر آماده شد و قرار بود که ساعت 5 و 40 دقیقه بامداد سه شنبه، ششم ماه می 2014 (16 اردیبهشت 1393) فرودگاه بین المللی پایتخت را که با مسافتی دور از تهران، در جنوب شهر ری (ناحیه رباط کریم) واقع شده است تَرک کنم. گوشه ای از شرح این سفر که هم خبر است و هم بیان چند واقعیت از این قرار است:

     روز پیش از بازگشت ـ دوشنبه پنجم ماه می (15 اردیبهشت) ـ پس از خرید 5 کیلوگرم پسته به 330 هزار تومان (25 درصد گرانتر از بهای پسته در آمریکا ـ پسته محصول کالیفرنیا)، با یک اتومبیل شخصی که در ایران ِ امروز همه اتومبیلدارها می توانند در نقش تاکسی قرار گیرند و مسافر سوار کنند به منزل بازگشتم. راننده اتومبیل که گفت کارمند دولت است و در روابط عمومی موسسه مربوط دارای یک سمت است در پاسخ به پرسش های من افزود: گرانی اجاره خانه و هزینه زندگی مرا مجبور کرده است که عصرها و پنجشنبه ها و ساعاتی از جمعه را، در یک بنگاه معاملات مستغلات کار کنم و یا با اتومبیل خود ـ مسافرکشی. معاملات مستغلات در این روزها تا حد�’ی راکد است و ترجیح می دهم مسافرکشی کنم. ولی، بنزین شده است هر لیتر هزار تومان و باید بر مزد حمل مسافر اضافه کنم که هنوز نکرده ام. هزارتومان زیاد نیست، در تهران یک بطری آب هم هزار تومان! است [در آمریکا هر بطری آب، خرید از فروشگاههای سام: کمتر از 10 سنت = 300 تومان] * و شنیده ام در آمریکا بنزین سه برابر ایران ـ هر گالن چهارلیتری 4 دلار و در بعضی شهرها، بیشتر. اجاره آپارتمان دو اطاق خوابه مرا کرده اند یک میلیون و دویست هزار تومان و حقوق دولتی ام پس از کسورات مربوط، کمی بیش از یک میلیون و پانصد هزار تومان است، مادرم هم با من زندگی می کند. قیمت ها ثابت نیست و روزنامه ها فقط حرف ها و نطق های مقامات را نقل و تیتر می کنند، هیچکس هم خریدارشان نیست.

     پرسیدم که روابط عمومی اداره اش چه می کند. گفت که اگر منظورتان کار موثر است، تقریبا هیچ. مدیرانی را که در طول عمر کارمندی ام تجربه کرده ام حوصله خواندن ـ حتی خواندن بعضی از نامه های اداری را ندارند چه رسد به روزنامه و کتاب و گزارش های ما. اداره نسبتا کوچک ما نیازی به روابط عمومی ندارد که دارای پنج کارمند است، چرا آن را دایر کرده اند و هزینه روی دست دولت گذاشته اند؟!، نمی دانم.
     این فرد در طول راه همه اش می پرسید که چگونه می تواند به استرالیا، کانادا و یا آمریکا مهاجرت کند. می گفت که هفت سال است ازدواج کرده ولی نگذاشته بچه دار شود زیراکه شنیده است بچه، کار مهاجرت را دو چندان مشکل می کند و هر شب تا نزدیک بامداد تلویزیون های ماهواره ای را می بیند به امید اینکه برنامه ای داشته باشند که برای مهاجرت راهنمایی کند، شماری چشمگیر از همکلاسی ها، همبازی های دوران کودکی، بستگان و دوستان او در ده ـ پانزده سال اخیر از کشور رفته اند. چند رئیس و مدیر را که او می شناسد و مقام داشتند، یا خودشان رفته اند و یا زن و فرزندانشان را فرستاده اند ـ فرستاده اند با پول. در بنگاه [بنگاه معاملات مستغلات که کار می کند]، حساب کرده ایم که از سال 1370تا به امروز، دلار در برابر ریال 22 برابر شده و بهای مستغلات (خانه و زمین) 150 برابر. این تفاوت باعث شده که هرکس بخواهد خانه اش را بفروشد و پولش را یا ولخرجی، یا ارز کند و یا به خارج برود ـ با قیاس با قیمت خانه و زمین، دلار باید بشود 5 تا ده هزار تومان تا در کشور بماند. بانکی ها این را می دانند ولی چون خودشان هم ذینفع هستند کاری نمی کنند. اگر ارزش دلار هم مطابق خانه و زمین شود، هیچکس به خارج نمی رود، پول هم خارج نمی کند و واردات به حد اقل می رسد و همه کار می کنند و تولید. «تحریم» برای بعضی ها شده است بهانه. اگر تحریم برداشته شود، ارز وارده یا برای خرید جنس به خارج بازگشت داده می شود و یا اینکه در صر�’افی ها به فروش می رسد و به خارج باز می گردد. مگر ما تا سه سال پیش تحریم اینچنانی داشتیم؟. می گویند در 7 سال [پیش از تشدید تحریم] 800 میلیارد دلار فروش نفت داشتیم، چه شدند؟. از بس بنگاه مستغلات زیاد شده است که کار ندارند. در طرفین بنگاه ما به فاصله 400 ـ 500 متر، سه بنگاه دیگر دایر شده است و شده ایم 4 بنگاه و کارمان کم [تقسیم بر 4].

     از این کارمند ِ مسافرکش خواستم که ساعت 2 بامداد روز بعد بیاید و مرا به فرودگاه امام خمینی ببرد که در منطقه رباط کریم (احمداباد) ـ جنوب غربی شهر ری واقع شده و تا محدوده جنوبی شهر تهران حدود 30 کیلومتر و تا خانه من نزدیک به 50 کیلومتر و تا شمال تهران 60 کیلومتر فاصله دارد. گفت: 50 هزار تومان.

     این فرد ساعت 11 و 35 دقیقه شب زنگ در ِ خانه ما را زد و عذرخواهی کرد که در اتومبیل اش نقص فنی یافته و رانندگی تا فرودگاه با آن اطمینان بخش نیست. خواهرزاده ام داوطلب بردن من به فرودگاه شد. بعدا شنیدم که پس از رسانیدن من به فرودگاه، در اینجا دچار مشکل توقف ممنوع، انتقال اتومبیل با جرثقیل و چند بار رفت و آمد برای گرفتن اتومبیل شده است و …. چرا یک فرودگاه بین المللی و بسیار دور از یک شهر ده ـ دوازده میلیونی، پس از چند سال که از آغاز کار آن می گذرد نباید شاتِل انتقال مسافر داشته باشد. تاکسی تلفنی و …، شاتل نیست. شاتل یک سرویس منظم میان فرودگاه و چند نقطه ثابت و مشخ�’ص در شهر (ترمینال) است. به هر شرکت اتوبوسرانی بیابانی که اشاره شود، با التماس می آید و چنین سرویس پُردرآمدی را دایر می کند. این که برای دولت هزینه ندارد. این، درست نیست که از خارج به چند فامیل تلفن شود تا یکی از آنان قبول کند نیمه شب خوابش را بزند و 40 ـ 50 کیلومتر بیاید و مسافر را ببرد!. از فرودگاه با تاکسی رفتن هم، پس از یک شبانه روز پرواز و خستگی و حمل جامه دان، مشکل تسعیر ارز و رفتن به باجه بانک ملی دارد ـ همه که با خود 50 ـ 60 هزار تومان پول داخلی حمل نمی کنند.

     به هر حال، ساعت 3 و 20 دقیقه در فرودگاه بودم. تنها یک ورودی این فرودگاه که عُمرِ فعالیت آن به ده سال هم نمی رسد باز بود. در اینجا بر خلاف فرودگاههای آمریکا، که ورود به محوطه آن پیش از رسیدن به باجه هایِ دادن جامه دان (کاونترها) و گرفتن «بوردینگ کارد» آزاد است، باید از چارچوب ایمنی و بازرسی بدنی و بازدید اشیاء گذشت. در اینجا کمربند و ساعت و … را هم باید خارج ساخت. در این فرودگاه، دو بار چنین بازرسی صورت می گیرد ـ یکبار هنگام ورود به آن و باردیگر هنگام ورود به منطقه گیت ها. صف رسیدن به ورودی، 200 ـ 150 نفره بود و ساعت 3 و 45 دقیقه وارد صف گیشه چِک کردن بلیت و دادن جامه دان و گرفتن بوردینگ کارد شدم که 15 دقیقه طول کشید. ساعت 4 و چند دقیقه بامداد به صف های گذرنامه و گرفتن مُهر خروجی رسیدم و در کوتاهترین آنها ایستادم. 4 و 25 دقیقه مقابل مامور گذرنامه بودم که خواست رسید پرداخت عوارض خروج را با گذرنامه ام به او بدهم، تعجب کردم و گفتم: عوارض خروج؟!، چنین عوارضی دهها سال است که لغو شده و به گمانم پس از انقلاب، و بعدا برای مسافران غیر مقیم به صورتی تجدید شده بود و نه برای ایرانیان مقیم کشورهای دیگر که دولت با کمک به ایجاد انجمن ایرانیان برون مرز درصدد جلب دوستی آنان است. گفت دوباره و اخیرا برقرار شده است و این بار 75 هزار تومان. گفتم چرا قبلا اعلام نشده و اطلاع ندادند که گفت: شما تنها نیستید، خیلی ها نمی دانستند، هنوز وقت دارید، باجه بانک ملی آن گوشه است، و در حالی که با دست اشاره می کرد مرا به آن سمت راهنمایی کرد.

     مقابل باجه بانک که من به آن رسیدم یک صف طولانی بود. همه ناراضی، عصبی و عبوس زیراکه به پرواز برخی از آنان وقت زیادی باقی نمانده بود. بانویی که لباس مِشکی بر تَن داشت و برای شرکت در مراسم تدفین برادرش از آمریکا به ایران آمده بود در یک حالت نگرانی و عرق ریزان می گفت که چون قصد بازگشت به ایران را تا سالها نداشته همه ریال هایش را خرج کرده ازجمله امشب 10 هزار تومان به رسم انعام به راننده تاکسی و 10 هزار تومان به باربر فرودگاه داده، دلار هم جز یک 20 دلاری ندارد زیراکه پسرش در آمریکا می آید فرودگاه و اورا می برَد. به علاوه، در آمریکا می تواند به هر ماشین دریافت پول در هر خیابان برود و پول نقد بگیرد، اینجا [ایران] که حساب بانکی و کارت ندارد. اینجا کردیت کارت آمریکا را هم که قبول نمی کنند. او سپس از صف ایستادگان خواست که در برابر دریافت اشیایی که با خود دارد به او 15 هزار تومان بدهند تا روی 20 دلارش بگذارد و عوارض را بپردازد و فقط 43 دقیقه به پرواز او باقی مانده است که یک بانوی دیگر 20 دلار او را گرفت و 75 هزار تومان داد و گفت که اگر خود او بخواهد 20 دلاررا معاوضه کند، بانک مبلغی کار مزد می گیرد و تازه، باید از این صف به صف باجه معاوضه پول (تسعیر) برود و دوباره به این صف باز گردد که وقت گیر است و بازگشت به صف گذرنامه تا گرفتن مُهر خروجی هم دست کم 20 دقیقه می شود و ممکن است که به پرواز نرسد.

     در اینجا همه گله مند بودند که چرا نباید در فرودگاه «ساین» پرداخت عوارض نصب می کردند تا افراد هنگام ورود از خارج ببینند و سر فرصت و پیش از بازگشت به فرودگاه، آن را به یک باجه بانک در شهر بپردازند، چرا بمانند جاهای دیگر «ورقه یادآوریِ پرداخت عوارض» که دو سطر است چاپ نکردند و به ماموران گذرنامه ندادند تا هنگام ورود و مُهر کردن پاسپورت، آن را لای پاسپورت بگذارند، چرا به خدمه هواپیماهایی که به ایران رفت و آمد می کنند نمی گویند که آن را از بلند گوی هواپیما یادآور شوند، چرا در روزنامه ها آگهی نمی کنند که دست کم بستگانشان بدانند و به آنان یادآور شوند و …، تا در آخرین لحظه دچار این استرس نشوند، ایرانیان مقیم خارج که شمار روزافزون آنان به 5 ـ 6 میلیون می رسد غالبا سالخورده و مشکلات قلب و عروق دارند، دولت باید تدبیر کند و مشکل و ناراضی نتراشد. در کشوری که به هر تبعه ـ هر ماه 45 هزار تومان پول نقد می دهند می توانند بگویند اگر مسافری 75 هزارتومان عوارض خروجیِ ِ «به تازگی وضع شده» را نداده باشد، در صف گذرنامه یک فُرم از پیش چاپ شده امضا کند و قول دهد که دفعه بعد دو برابر بپردازد و یا اینکه به جای رفتن به صف باجه بانک ملی و بازگشت به صف گذرنامه و نداشتن وقت، و اضطراب از نرسیدن به پرواز، عوارض را به همان مامور گذرنامه بدهد ـ ریال و یا ارز دیگر معادل آن و یا دادن قول کتبی به صورت سفته برای پرداخت در سر فرصت.

     این اظهارات تمام شدنی نبود که به مقابل کارمند بانک که خستگی از قیافه اش هویدا بود رسیدم. فقط 30 دلار برایم مانده بود. وقتی دلارها را دید گفت که باید به باجه خرید و فروش ارز بروم و سپس به باجه او بازگردم. ساعت و بوردینگ کارد را نشانش دادم و گفتم که وقت نیست و من مقصر نیستم. با اکراه تمام 30 دلار را گرفت و رسید عوارض خروجی 75 هزار تومانی را به من داد. هر دلار در آن روز 3300 تومان بود. نمی دانم چگونه حساب کرد که چیزی پس نداد، شاید کارمزد تسعیر را حساب کرده بود و شاید هم خرید دلار در بانک ملی ارزانتر بود!.

     با یک کیف و یک بسته 4 ـ 5 کیلوگرمی دیگر در دست، با شتاب تمام دوباره خودرا به صف گذرنامه رسانیدم، چند ورزشکار که برای شرکت در مسابقه به خارج می رفتند در صف بودند. به آنان گفتم که به منِ پیرمرد که به پرواز، 33 دقیقه بیشتر وقت ندارم ترح�’م کنند و جای خودرا به من بدهند که دادند. پس از مُهر شدن گذرنامه، دوان ـ دوان با آن دو کیف دستی و بسته (ساک) و در 77 سالگی خودرا به منطقه گیت ها رسانیدم که با یک صف دیگر رو به رو شدم ـ صف بازرسی سوار شدن بر هواپیما و بازرسی بسیار دقیق، بمانند آمریکا. حدود ده دقیقه در صف بودم و چند دقیقه برای بستن کیف ها و کمربند و ساعت. درست در لحظه بستن درِ ِ گیت ورود به هواپیما به آنجا رسیدم و آخرین نفری بودم که نفس زنان سوار بر هواپیما شدم و … و این شرح سفر را که از وظایف روزنامه نگار و تاریخ نویس است در اینجا نوشتم تا یادآوری و کمکی به حل مسئله شود.

منبع: www.iranianshistoryonthisday.com