خدا بود و دیگر هیچ نبود. خلقت هنوز قبای هستی بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک. و در دایره امکان هنوز تکیه گاهی وجود نداشت. خدا کلمه بود، کلمه ای که هنوز القا نشده بود، خدا خالق بود، خالقی که هنوز خلاقیتش مخفی بود، خدا رحمان و رحیم بود، ولی هنوز ابر رحمتش نباریده بود، خدا زیبا بود، اما هنوز زیباییش تجلی نکرده بود…
اراده خدا تجلی کرد، کوه ها، دریاها، آسمان ها و کهکشان ها را آفرید، چه انفجارها، چه طوفان ها! چه سیلاب ها! چه غوغاها که حرکت اساس خلقت شده بود و زندگی با شور و هیجان زائدالوصفش به هر سو می تاخت.
آن گاه خدا انسان را از «حماء مسنون» آفرید و او را بر صورت خویش ساخت، و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغای وجود رها ساخت. انسان، غریب و ناآشنا، از هر گوشه ای به گوشه ای دیگر می گریخت، و پناهگاهی می جست که در آن با یکی از مخلوقات همرنگ شود و در سایه جمع استقرار بیابد و از ترس تنهایی و شرم بیگانگی و غیرعادی بودن به درآید.
به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد، همه با سردی از او گذشتند و در جواب الحاح پرشورش سکوت کردند. این انسان وحشت زده و دل شکسته با خود نومیدانه می گفت: مرا ببین، یک لجن خاکی می خواهد انیس فرشتگان آسمان شود! … پرنده ای یافت در پرواز، که بال های بلندش را باز می کرد و به آرامی در آسمان ها سیر می نمود، خوشش آمد و گفت: آیا استحقاق دارم هم پرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابی نداد و به آرامی از او گذشت و او افسرده و سرافکنده با خود گفت: مرا ببین که از لجن خاکی ساخته شده ام ولی می خواهم از قید این زمین خاکی رها گردم! چه آرزوی خامی!چه انتظار بی جایی! انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دل شکسته، وحشت زده و مایوس، تنها، سر به گریبان تفکر فرو برد و احساس کرد استحقاق دوستی با هیچ مخلوقی را ندارد… آن گاه صبرش به پایان رسید، ضجه کرد، اشک فروریخت و از ته دل فریاد برآورد: کیست که این لجن متعفن را بپذیرد؟ من پناهگاهی ندارم. کیست که دست مرا بگیرد؟ کیست که بدبختی مرا ملاحظه کند؟ کیست که مرا از تنهایی به درآورد؟ کیست که به استعانه من لبیک گوید؟
ناگهان طوفانی به پا شد، زمین به لرزه درآمد. آسمان غریدن گرفت. صدایی در زمین و آسمان طنین انداز شد که از هر گوشه و از هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید: ای انسان، تو محبوب منی، دنیا را به خاطر تو خلق کرده ام، و تو را بر صورت خود آفریده ام، و از روح خود در تو دمیده ام و اگر کسی به ندای تو لبیک نمی گوید، به خاطر آنست که هم طراز تو نیست و جرات برابری و همنشینی با تو را ندارد، حتی جبرئیل، بزرگترین فرشتگان، قادر نیست که هم طراز تو شود، زیرا بالش می سوزد و از طیران به معراج باز می ماند.
ای انسان، تنها تویی که زیبایی را درک می کنی، جمال و جلال و کمال تو را جذب می کند. تنها تویی که خدا را با عشق نه با جبر پرستش می کنی. ای انسان تنها تویی که قدرت خلاقیت خدا را درک می کنی، تنها تویی که غرور می ورزی و عصیان می کنی، و لجوجانه می جنگی، و شکسته می شوی و رام می گردی، و جلال و جبروت خدا را با بلندی طبع و صاحب نظری خود درک می کنی … ای انسان! خلقت در تو به کمال رسید، و کلمه در تو تجسم یافت، و زیبایی با دیدگان زیبابین تو ظهور کرد، و عشق با وجود تو مفهوم و معنی یافت، و خدایی، خود را در صورت تو تجلی کرد. ای انسان، تو مرا دوست داری و من نیز تو را دوست دارم، تو از منی و به سمت من بازمی گردی.
برگرفته از یادداشت های شهید دکتر مصطفی چمران
نظر بدهید