مقدمه
صنعت فرهنگ، به سادهترین زبان، تبدیل شدن فرهنگ به کالا است. به عبارت دیگر، کالایی شدن فرهنگ، فرهنـــــگ را توســــط سرمایهداران وارد بازار اقتصادی کرد، به گونهای که بتواند اهداف مادی آنان را تامین کند و خرید و فروش شود.
در گذشته، فرهنگ، یک امر ارزشی، فلسفی، فکری، حیاتی و اجتماعی بود. در آن رویکرد، ساخت فرهنگ، یک حرکت عمومی اجتماعی بود که در طی تاریخ شکل میگرفت و با نوعی از عقلانیت جمعی همراه بود. علاوه بر آن، نقش دین در ساخت فرهنگ نیز برجسته بود. دین در طول تاریخ، فرهنگسازترین عنصر جوامع انسانی است. بدون دین که یک نیاز فطری انسانی را غنیسازی میکند و جهت میدهد، فرهنگ انسانی یک محتوای محدود زمینی است که توان هدایت انسان را ندارد.
عصر اطلاعات و معجزه رسانهای
عصر اطلاعات و ظهور دهکده جهانی و جامعه اطلاعاتی، تحولی اساسی در معرفت انسانی و ساخت ذهنیت و فرهنگ به وجود آورد. رسانههای نوین، نقش جایگزین بسیاری از عوامل موثر در ساخت فرهنگ در طول تاریخ را عهده دار شدند. «معجزه رسانهای»، جایگاه خاصی را در ارزش سازی اجتماعی به خود اختصاص داد که هیچ عنصر دیگر مؤثر در ساخت فرهنگ و ارزشهای اجتماعیاینگونه جایگاهی را ندیده بود. رسانه در عصر نوین ارتباطی، نه تنها یک وسیله ارتباطی است، بلکه یک «هدایتگر اجتماعی» و یک «رهبر اجتماعی» به شمار میآید.
قدرت رسانهای، یک قدرت واقعیتر از قدرتهای سیاسی است که هم اکنون، تسخیر افکار عمومی را به شیوههای مختلف برای تحقق اهداف سیاسی و غیره عهدهدار میباشد. این «متاقدرت مطلق» یک خصوصیت آنی قابل پرهیز یا قابل کنترل نیست. کنترل رسانهای، در بهترین وضعیت، ضد جریان اجتماعی ایجاد میکند که در صور مختلف به عنوان سانسور، فیلترینگ، ضد آزادی و امثالهم مطرح میشود. در اینجا، دیگر معنایی یا جایگاهی برای ارزشها وجود ندارد. ارزشهایی که انسان را به جایگاه متعالی انسانیت میبرد که هدف از خلقت وی را تامین میکند. ساخت ارزشها توسط رسانه امری است که بر همراهی حداکثری مخاطبان استوار است لذا بر نوعی از «جمع گرایی» متکی است که خود جای عناصر ارزش گذار در جامعه را گرفته است.
غار رسانهای:
تیلور و هریس (1389) در کتاب «نظریات انتقادی رسانههای گروهی» وضعیت جدید رسانهای را به «غار جدید افلاطون» تشبیه کرده است که نشان میدهد آشکارسازی حقیقت ناچار خطاآلود است. آنان معتقدند که:
1- افرادی که در جامعه کنونی (غار جدید افلاطونی) زندگی میکنند از آزادی فیزیکی برای دیدن واقعیت غیر رسانهای برخوردار نیستند.
2- مولفههای ایدئولوژیکی آنچنان با رسانههای گروهی مانوس شده که بخش ذاتی رسانهها تلقی میشود. لذا دیده شدن آن امری دشوار است.
این «دیده شدن» یا «نادیده شدن» «امر فرهنگی» و تمایز آن با «امر رسانهای» موضوعی است که چالشهای فراوانی را از دهههای هفتاد قرن بیستم تاکنون ایجاد کرده است. در حقیقت ظهور «مکتب انتقادی فرانکفورت» محصول تجدید نظر در ارزیابی رسانهها در رابطه با فرهنگ است که در کلیت خود معتقد به «صنعت فرهنگ» میباشد که عمدتا از طریق رسانهها در حال تولید و بازتولید است. در حالی که اندیشمندان انتقادی بر پیامدهای کالایی شدن فرهنگ تودهای تاکید دارند، در مقابل نظریهپردازان عامهگرایی فرهنگی معتقدند در نظریات جدید مربوط به مخاطب فعال و مطالعات دریافت، مخاطبان فعال و خلاق میباشند. پس در تولید معانی دخل و تصرف میکنند. نظریه پرداز مهم این مکتب فیسک است که چند معنایی و ناهمگنی را در دریافتهای مخاطبان مورد تاکید قرار میدهد. در مقابل نظریهپردازان صنعت فرهنگ معتقد به یک فاعلیت بد خواهانه یا بت واره سازی در یک ساختار همگون رسانهای هستند. لذا عامهگرایان فرهنگی استدلال میکنند:
1- چارچوب رسانهای در بدترین حالت بیطرف و به نحوی مثبت است. در مقابل نظریات صنعت فرهنگ، اسکانل رسانهها را در حوزه عمومی بی طرف و مثبت میپندارد. یا در خوانشهایدگر بیان میشود که حضور دائمی رسانهها کارکرد آشکارگی جهان را دارد و در تفسیری از کودری از سریالها، آنها را واقعیت داستانی یا نظام یادآور وقایع زندگی میداند که نوعی اندیشه درباره زندگی شخصی افراد محسوب میشوند.
2- شواهد نادانسته: این شواهد که توسط نظریهپردازان انتقادی به کار رفته نشان از خوشبینی نادرست نظریات آنها دارد. نمونهای از آن بازدید مخاطب از محل واقعی تولید مجموعههای رسانهای یا تلاش دیوید مورلی برای مستند ساختن ابعاد توانمندساز تلویزیون در اثر خود به نام «تلویزیون خانوادگی» است که با شکست مواجه شد.
3- محتوای چهارچوب در معرض بازتفسیرهای رادیکال قرار دارد. بهاین معنا که نظریات انتقادی قائل بهاین است محتوای رسانهها آنچنان تصنعی است که به قرائتهای ظاهرا مستقل شکل میدهد، در حالی که عامه گرایان فرهنگی ماهیت این تصنعی را دست کم میگیرند.
افولهاله هنری-فرهنگی و ظهور صنعت سیاست:
والتر بنیامین یکی از اندیشمندان مکتب مطالعات فرهنگی بریتانیا است که در سال 1936 رساله «اثر هنری در عصر بازتولید ماشینی» را نوشت که میتوان گفت یکی از آثار تاثیرگذار و نقطه عطفی در نگاه به توسعه رسانههای گروهی در عصر کنونی است. رساله مزبور علیرغماینکه فحوای خوشبینانهای در باب عکاسی و سینمای اولیه دارد، اما پیش زمینههای تفسیر بدبینانه از تاثیرات فرهنگی مخرب رسانههای گروهی را نیز در بردارد.
قرائتاین رساله، بیانگراین است که چگونه بازتولید تکنولوژیک به هزینه فرهنگ غیرکالایی فینفسه با ارزشهای کالایی سازگاری دارد. به عبارت دیگر، بکارگیری عناصری از فرهنگ اصیل اجتماعی که در طی تاریخ شکل گرفته است در بازتولیدهای تکنولوژیک، به دلیل غلبه ماهیت تکنولوژیکی، در راستای تولید ارزشهای کالایی میباشد که در نهایت، عناصر مزبور را به کالا تبدیل میسازد. بنیامین دراین رساله نظر مک لوهان «رسانه همان پیام است» McLuhan,1997)) را میپذیرد و به کلیاین گزاره را که شیوههای مادی انتقال محتوای رسانه بی طرف است و توسط هنرمند تعیین میشود را زیر سئوال میبرد. مبنای تحلیل وی سیاسی است چرا که سوء استفاده نیروهای اجتماعی از هنر را در درون فاشیسم آلمانی و طرد خلاقیت و نبوغ نقد کرد. وی بیان میکندهاله سنتی به واسطه رسانهها، جای خود را به «واقعیات رسانهای شده» به تودهها داده است.
اما هاله در نگاه بنیامین چیست؟ به گفته بنیامین «بافتی عجیب از زمان و فضا نمود یا ظاهر منحصر به فرد فاصله، بدون توجه بهاین که شئی انگاری تا چه حدی میتواند نزدیک باشد.» (Benjamin, 1985: 25). وی اعتقاد دارد که منحصر به فرد بودن اثر هنری از متجسم شدن آن در بافت سنت ناشی میشود. ازاین طریق اثر هنری و سنتهای جامعه در یک رابطه دیالکتیکی وارد میشوند که خود، دیالکتیک اجتماعی مثبت را در پی دارد.
بنیامین از سه دوره نام میبرد که در هر دوره برای هنر ارزش خاصی قائل بودند:
1- هنر به مثابه آئین: که در حیات اولیه بشری در برابر ربالنوع انجام میشده و از دیدگان بشر دور بوده است. دراین دوره عمل ابداع بسیار مهم بوده است.
2- هنر به مثابه نمایش: بعد از عمل ابداع اثر هنری بهایفای نقش مصنوع دینی و همچنین ستایش و زیارت عامه پرداخته و لذا طوری طراحی شد که اغلب عبادت کنندگان آن را میدیدند.
3- هنر در عصر بازتولید ماشین: در طول تاریخ قابلیت تکثیر ماشینی اثر هنری (مثل قالب، مهر) محدود بوده لذا بین هنر عالی و هنر قابل تکثیر تمایز وجود داشته، در حالی که با تولید انبوه تمییز بیناین دو از هم غیرقابل تشخیص شد و هنر از نقشایینی خود جداشد.
سقوط هنر- فرهنگ در کثرتگرایی رسانهای نه تنها فاجعه «کالایی شدن فرهنگ» را به دنبال داشت، بلکه «کالایی شدن سیاست» را نیز رقم زد.
استلزامات سیاسی کاهشهاله:
از نظر بنیامین، شرایط دریافت و تولید هنری اهمیت سیاسی عمدهای دارد. در حقیقت ناتوانی جامعه در به کارگیری نیروهای تولید شده حاصل از تکنولوژی، منجر به جنگ میشود. جنگ صنعتی نتیجه ناکامی در همسوسازی فرهنگی تکنولوژی و تودهها تلقی میشود. لذا نشان میدهد جامعه به حد کافی برای ادغام تکنولوژی به بدنه خود رشد نیافته؛ در پی آن جنگ جهانی اول و سلطه فاشیسم به دلیل سازماندهی تودهای صورت پذیرفت.
در تحلیل وی از نقش توده، علاوه بر آنکه آن را از نظر سیاسی یک پدیده توانمند میداند که نقش اصلی را در بازآفرینی زیبایی شناسی میداند، یک عنصر واپسگرا نیز به شمار میآورد. این زیباییشناسی جدید سنتی بر کاهش هاله کمتر از ستایش فوتوریستی جنگ وحشتناک است در حالی که نظریه انتقادی بیان میکند که در قلمرو رسانهای معاصر ذهنیت فوتوریستی دوباره احیا شده و وفور کالایی شده جهان زیست را تحت فشار قرار داده است.
به عبارت دیگر، خروج از عصرهاله سنتی هنر- فرهنگ که بر نوعی از «یگانگی» استوار بود، و ورود به عصر «کثرت گرایی» رسانهای که هنر- فرهنگ را به تولید انبوه کالا محور تبدیل کرده است، بزرگترین خطری است که «سیاست سنتی» مبتنی بر نوعی از ارزشهای فرهنگی را تبدیل به «سیاست جدید» متکی بر تصویرسازی رسانهای کرده است که افکار عمومی را به شکلهای هدفمند مورد تسخیر قرار داده و ساخت ذهنیتهای اجتماعی را عهده دار شده است.
بورستین، جامعه نمایشی و رویدادهای کاذب سیاسی:
یکی دیگر از اندیشمندان مهمی که در مورد رابطه رسانه و سیاست سخن گفتهاند بورستین میباشد. بورستین در کتاب «ایماژها، راهنمایی بر رویدادهای کاذب در آمریکا» عناصر اصلی جامعه نمایشی را تشریح کرده است. وی بیان میکند که عملکرد رسانههای معاصر به ظهور رویدادهای کاذب منجر شده است که از ویژگیهای زیر برخوردار میباشد:
1- خودجوش نیست بلکه از پیش برنامهریزی شده است.
2- از همان ابتدا به منظور گزارش شدن باز تولید شده است.
3- رابطه آن با انگارههای بنیادین نامشخص است.
4 – این پدیده اساساً همان گویانه است؛ یعنی از پدیدههای خود ایجادگر اهمیت خود هستند.
وی بیان میکند جهان که قادر به بازتولید خود است تا حد زیادی جای واقعیت را گرفته است! وی علت ازدیاد رویدادهای کاذب را چنین میشمارد:
رویدادهای کاذب بسیار شورانگیزند و انتشار آنها آسانتر است؛ این رویدادها هزینه برند و سود بیشتری کسب میکنند؛ به آسانی قابل فهماند و از نظر اجتماعی سهلالوصولاند؛ و اطلاع از رویدادهای کاذب به دانش تبدیل میشود.
دانش تولید شده از طریق نمایش سیاسی رویدادها، یک «دانش کاذبی» است که افکار عمومی را بر مبنای «رویدادهای ساختگی» شکل میدهد و در حقیقت، فرهنگ سازی میکند.
فرهنگ شُهرگی، معروفیت و صنعت سیاست:
گی دوبور مفهوم «فرهنگ شُهرگی» را طرح کرده است که با بحث ما در مورد صنعت سیاست ارتباط کامل دارد. «فرهنگ شهرگی» و نمایش فرهنگ شهرگی، در مفهوم «شهره» نهفته است. «شُهره» فردی است که برای شناخت شدن، شهرگی دارد. به اعتقاد دوبور، شهره یک رویداد کاذب انسانی است. «شهره» در فرهنگ مصرفی به منزله رشته پیوند بین مادیت تولید شده و معنای فرهنگی زمینه مند مصرف و رابطه آن با هویت جمعی عمل میکند. شهره با گرفتن جانهاله سنتی و کاریزما به شیوه خود توجیهگری اشاعه مییابد. چهرههای شهره ذهن ما را از مقاصد ساختاری کم تر مسحور کننده و معمولیتر منحرف میکند. ریشههای فرهنگ شهرگی درایماژهای باز تولید شده ماشینی قرار دارند.
اشکال نوین شهرگی در چارچوب تاثیرات فرهنگی آنها بر جامعه قابل طرح و بررسی میباشند. در حقیقت، ماهیت همان گویانه شهرگی معاصر که طی ان افراد، صرفنظر از هر نوع قریحه قابل شناسایی صرفا به دلیل شهرگی داشتن، شهره شدهاند، از هر گونه ماهیت «فرهنگ سنتی» به دور بوده و ساخته ذهنیت بازتولید شده «رسانه- شهرگی» است.
در همین زمینه میتوان گفت که «معروفیت» در برابر «شهرگی» که در گذشته وجود داشت، ریشه در فرهنگ سنتی و ارزشهای حاکم بر جامعه داشت که در طی تاریخ تولید و باز تولید شدهاند. در حقیقت ماهیت «معروفیت جدید» یا «شهرگی» در عصر بازتولید ماشینی، در مقایسه با اشکال شهرت و معروفیت در گذشته، غلبه «ماهیت صنعتی شده» آن میباشد. به عبارت دیگر، ابعادی از زندگی که قبلا منحصرا فرهنگی بودهاند، کالایی شدهاند. در این فرهنگ جدید شهرگی برخلاف قبل که قهرمانان براساس خصایل فردی و کارهای بزرگ خود شناخته میشدند شهرهها به مثابه نظام کالایی با تفاوتهای حاشیهای در مسایل شخصیتیشان خود را از بقیه متمایز میکنند.
لونتال در یک مطالعه علمی برای نمایش قدرت «بتهای شهرگی»، رسالهای در مورد پیروزی بتهای مزبور از سال 1901 تا 1941 در تاریخ غرب را مورد بررسی و تحلیل قرار داده است. وی بیان میکند که در نقطه مشخصی از تاریخ، یک چرخش فرهنگی صورت گرفت که «مصرف» به چارچوبهای ارجاعی عمدهای برای فهم شخصیتهای معروف تبدیل شد. در حقیقت گزارش لونتال، نظریه مخاطب فعال را زیر سئوال برد و مخاطب را آماده سلطه معرفی کرد. او دراین بررسی، دو بعد از قلمرو رسانههای کنونی را آشکار کرد:
1- کاهش محتوای رسانهای که بتوان ادعا کرد اطلاعات حقیقیاند.
2- ماهیت همانگویانه اطلاعات، کاستی محتوای آن را تشدید میکند. به عبارت دیگر، روایی اطلاعات، از خود اطلاعات ناشی شده و ماهیت درستی آنها را میسازد.
ساخت ماهیت اطلاعات بر مبنای اطلاعات ارائه شده وایجاد «روایی بیرونی» از آن بدون وجود «روایی درونی» حرکتی است که اساس «صنعت سیاست» درایجاد «فرهنگ سیاسی»، «شهرگی» و «معروفیت رسانهای» در عصر اطلاعات را به وجود آورده است.
تحلیل لونتال از تاثیراتایدئولوژیکی شهرگی با تحلیل آدورنو از صنعت فرهنگ همخوانی دارد. لذا هر دو فرهنگ ابزاری برای آمادهسازی مردم برای زندگی در جامعه صنعتی شدهاند. این فرهنگ ابزاری، ساخت ذهنیت فرهنگی و سیاسی را همزمان عهده دار شده که یکی ساختار زیربنایی اجتماعی و دیگری ساختار روبنایی مدیریت زندگی یا در حقیقت «سیاستگذاری حکومتی» را متعهد شدهاند.
نتیجهگیری
صنعت فرهنگ، نه تنها فرهنگ را به مثابه کالا وارد بازار خرید و فروش کرد، بلکه تلاش کرد که زمینههای دیگر زندگی از قبیل سیاست را نیز تحتالشعاع خود قرار دهد. «صنعت سیاست» در حقیقت، ماهیت اطلاعات را بر مبنای جابجایی یا یکسانسازی روایی درونی و بیرونی اطلاعات کرد که توسط ساختارهای صنعتی- تجاری به مثابه اطلاعات صحیح در اختیار جامعه قرار میگیرد. «شهرگی» یا «معروفیت مبتنی بر رسانه»، همچون «فرهنگ» دستخوش قدرت هژمونیک رسانهای گردید و به عنوان اصل مسل�’م در پذیرشهای سیاسی مطرح گردید. ساخت این ایماژ در تصویرهای رسانهای، محصول قدرتهایی است که به دنبال ایجاد «شهرگی» بهر قیمت در جامعه بوده تا از آن طریق، فرهنگسازی را نیز عهده دار باشند.
معروفیت سنتی، دراین «صنعت سیاسی»، نه تنها به حاشیه رانده میشود که به عنوان یک امر «عقب مانده»، «غیر عقلانی»، «نادان»، «غیر هوشیار» و بالاخره «خارج از تاریخ» شناخته میشود. تاریخی که خود در سالهای سال با تدبیر و فرهنگ سازی آن را ساخته است و هماکنون با ظهور قدرتمند رسانهها، در حال تاراج شدن میبیند.
|
نظر بدهید