✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
هوش مصنوعی نوشت با ایده محسن نقیلو
در دل هیرکانیِ زخمی، جایی میان مهِ الیتِ چالوس، آتش قد کشید؛
نه برای گرما، که برای بلعیدن جان جنگل.
اما پیش از آنکه شعلهها ریشهها را بسوزانند،
مردم برخاستند…
مردمی که اگرچه دستشان خالی بود، دلشان پُر بود از غیرت و مهر.
مادری، با دستان لرزان اما دل استوار،
دیگ آشی را هم میزد که بویش
خستگی را از تنِ جوانان میگرفت.
نیسانی که در دل دود میرفت،
پیالهای امید بین شعلهها تقسیم میکرد.
جوانانی از شهرها و روستاهای اطراف،
بیآنکه نامی بخواهند یا عکسی بگیرند،
مثل رودهایی که به یاری جنگل میدویدند،
خود را به دل آتش رساندند.
در مسجدِ کوچک روستا،
داوطلبی کپسول اکسیژن را میبست
و بستههای ایمنی را آماده میکرد؛
انگار که سربازانش را راهی نبردی بیپرچم میکند.
مادر دیگری با چشمانی تر،
به سوختن درختان نگاه میکرد؛
چشمهایش بهاری شد،
اما نه از شادی…
از غم درختانی که مثل فرزندانش قد کشیده بودند.
پیرمردی، با چوبدستیاش به آسمان اشاره میکرد
و فریاد میزد:
«چرا اینقدر تنها ماندهایم؟
کجاست صدای ما؟»
اما در همان تنهایی،
نیرویی بود که آتش را عقب نشاند:
دستهای مردم.
مردم…
مردمی که دست به دعا بردند،
ابرها را صدا زدند،
و به امید باران، آسمان را تکان دادند.
و چه خوشبختی بزرگ و چه نعمتی عمیقتر از باران:
اینکه این بار،
هیچکس از میان ما نرفت،
هیچ جان عزیزی خاموش نشد؛
برخلاف آن داغِ تلخِ کردستان.
من مردم را دوست دارم…
برای همین روزهاست:
روزهایی که ثابت میکنند
بین شعله و دود،
هنوز چیزی هست که خاموش نشود
دلِ انسان.

نظر بدهید