در جنگل مدرن: داستان سقوط انسانیت در قرن بیست‌ویکم
در جنگل مدرن، انسانیت قربانی قدرت، دروغ و بی‌تفاوتی شده است.

شبکه اطلاع‌رسانی روابط‌عمومی‌ ایران (شارا) || در جنگل مدرن امروز، دیگر درختان سایه نمی‌دهند، حیوانات به قانون طبیعت وفادار نیستند، و صدای پرندگان به ناله‌ کودکان تبدیل شده است. این جنگل، سیمان و فولاد ندارد، اما خون دارد. خون انسان‌هایی که فقط گناهشان این بود که در جغرافیای اشتباهی به دنیا آمدند. کودکانی که شب‌ها به جای لالایی، صدای پهپادها و انفجار را می‌شنوند و مادرانی که دیگر حتی اشک هم برای گریه ندارند.

من که هفتاد سال از زندگی‌ام گذشته، هر چه به عقب نگاه می‌کنم، نشانه‌های انسانیت را محوتر و محوتر می‌بینم. زمانی فکر می‌کردم بشر مسیر روشنی را طی می‌کند؛ حقوق بشر، صلح جهانی، سازمان‌های بین‌المللی، معاهدات، اعتراض‌های مدنی… اما حالا می‌فهمم این‌ها فقط پوششی بودند بر واقعیتی تلخ: بازگشت به جنگل.

در این جنگل جدید، شیرها دیگر شکار نمی‌کنند از روی گرسنگی، بلکه از سر لذت. پلنگ‌ها فقط در تاریکی حمله نمی‌کنند، بلکه در روشنای روز، جلوی دوربین‌ها، با افتخار. کفتارهایی با کت‌وشلوار و کراوات، لبخند می‌زنند و از صلح می‌گویند، اما همان‌ها دکمه‌ای را فشار می‌دهند که خانه‌ای را با تمام ساکنانش به خاکستر تبدیل می‌کند. این جنگل، دیگر مرز ندارد. بمب‌ها از آن‌سوی دنیا می‌آیند و جنازه‌ها در این‌سوی زمین دفن می‌شوند.

و دردناک‌تر از همه این است که در این جنگل، بسیاری از ساکنان دیگر نه فقط سکوت می‌کنند، بلکه هورا می‌کشند. کشته شدن انسان‌های بی‌دفاع را توجیه می‌کنند. تحلیل می‌نویسند، روایت می‌سازند، واژگان را وارونه می‌کنند. “دفاع” به “حمله” تبدیل می‌شود. “کشتار” به “واکنش مشروع”. “قربانی” به “تهدید”.

در این جنگل، حقیقت قربانی نخست است. پس از آن، اخلاق. سپس امید. اما مگر امید می‌میرد؟ شاید نه؛ شاید فقط به خوابی عمیق فرو می‌رود. شاید در دل دخترکی که زیر آوار، آرام به خواب ابدی رفته، هنوز جرعه‌ای از امید باقی باشد. شاید در چشمان پدری که کودک‌اش را در آغوش می‌گیرد و به سوی مرز می‌دود، آتشی از انسانیت زبانه می‌کشد.

در جنگل مدرن، حیوانات نمی‌خورند، انسان‌ها می‌درند. در اینجا، سلاح‌ها ارزش دارند، نه واژه‌ها. کودکان، هدف هستند، نه آینده. و مهم‌تر از همه، در اینجا، مظلوم باید ثابت کند که مظلوم است، و قاتل، بی‌نیاز از اثبات بی‌گناهی.

دنیای ما چگونه به این‌جا رسید؟ کدام لحظه بود که جاده‌ تمدن به مسیر جنگل پیچید؟ شاید وقتی برای نخستین‌بار، کشتن کودکان به «واکنش امنیتی» تعبیر شد. شاید وقتی سکوت در برابر جنایت، به «بی‌طرفی» ارتقا یافت. شاید وقتی رسانه‌ها از جنایت‌کاران چهره‌های قهرمان ساختند. یا شاید وقتی، وجدان جهانی فقط با رنگ پوست و زبان و مذهب، بیدار یا خاموش شد.

اما هنوز هم کورسویی هست. هنوز هم صدایی از دل جنگل به گوش می‌رسد که می‌گوید: «نه!» نه به خشونت، نه به سکوت، نه به توجیه جنایت. هنوز هم انسان‌هایی هستند که به‌جای فریاد، اشک می‌ریزند، به‌جای تحلیل، دل می‌سوزانند، و به‌جای توجیه، حقیقت را می‌گویند.

این‌ها ساکنان واقعی جنگل نیستند. این‌ها همان انسان‌هایی‌اند که هنوز به انسان بودن باور دارند. آن‌ها نمی‌خواهند جنگل را ترک کنند، بلکه می‌خواهند آن را دوباره به باغی بدل کنند. باغی که در آن، کودک بخندد، مادر آواز بخواند، و وجدان، بیدار باشد.

شاید ما هنوز در میانه این جنگل باشیم. شاید هنوز نور امید ضعیف باشد. اما اگر هر یک از ما شمعی روشن کند، اگر هر یک صدا شود برای بی‌صداها، شاید روزی برسد که این جنگل دوباره شبیه جهان شود — جهانی برای انسان‌ها.

انتهای پیام/