تنها، در میان تن‌ها

منوچهر-محمد شمیرانی – خانواده‌هایی که حسرت یک روز بی‌دغدغه، یک روز بی‌تنش و یک روز شاد، به دل‌شان می‌ماند و شاید، با همین حسرت، چشم روی دنیا می‌بندند.خانواده‌هایی که آن قدر گرفتار مشکلات ریز و درشت هستند که حتی فرصت سر زدن به پدر و مادر و دیدار اقوام و دوستان و آشنایان را هم ندارند.

شبکه اطلاع‌رسانی روابط‌عمومی ایران (شارا)|| … دستمال را‌ بردارید. غبار، از روی آیینه زمان بزدایید. آن خانه دلباز و سرشار از خاطره و نور و گرمای زندگی را می‌بینید که چندین اتاق رو به آفتاب دارد و آن اتاق بزرگ هم که پنجره‌هایش شیشه‌های رنگی دارد محل زندگی پدربزرگ و مادربزرگ است. می‌بینید خانه‌ای را که خانه امید همه فامیل است و پدربزرگ، با این خانه، پر و بالش را آن چنان گسترده است که همه بچه‌ها و نوه‌ها، با آرامش و اطمینان و بدون نگرانی از آینده، قد بکشند و بال در بیاورند!


خانه‌ای که هر گوشه‌اش، دنیایی از خاطره است؛ آن درخت توت تناور که به وقت گرمای زیاد تابستان و به قولی «توت‌پزان»، یکی از چادر‌های مادربزرگ را، به زیر درخت می‌بردند و بچه‌ها، دیوار راست درخت را می‌گرفتند و بالا می‌رفتند. به آن بالا که می‌رسیدند شاخه‌های درخت را می‌تکاندند و آنگاه بود که بارانی از توت، بر چادر رحمت مادربزرگ می‌بارید و لبخند بر لب کسانی می‌نشاند که آن پایین، منتظر بودند تا یک دل سیر، توت بخورند!


یا حوض بزرگ میانه حیاط که برای خودش استخری بود! و همه بچه‌های فامیل، شنا کردن را در آن یاد می‌گرفتند.


بچه‌هایی که تعدادشان آن قدر زیاد بود که یک مهدکودک هم برای‌شان کم بود؛ بچه‌هایی که از کودکی تا بزرگی، با هم و در کنار هم بزرگ می‌شدند و پدر و مادرهایی که رابطه‌هاشان با هم و با دیگران، پاک بود و زلال و خالص.


بعد، چه شد؟! 

از دهه ۴۰ که شهرها بزرگ و بزرگ‌تر شد آدم بزرگ‌ها، دیگر پیاده نمی‌رفتند. سوار تاکسی و اتوبوس می‌شدند، یا با ماشین شخصی خودشان می‌رفتند. ماشین و زندگی ماشینی، رفته رفته جایش را در دل زندگی مردم باز کرد. خوبی‌هایی هم داشت ولی چون کمتر کسی، فرهنگ زندگی و ارتباط برقرار کردن در شهرهای بزرگ را فرا گرفته بود بخش بد زندگی شهری، آمد و آمد و همچون سرطان، گوشه و کنار زندگی آرام و ساده مردم را در نوردید و آنها را به سوی باتلاق یک زندگی شلوغ و بی‌هویت شهری راند. از دهه ۴۰ که شهرها، بزرگ و بزرگ‌تر شدند میل به زندگی مستقل و داشتن خانواده‌ای کوچک، بیشتر و بیشتر شد. خانه‌های گرم از محبت آدم‌ها، جایش را به آپارتمان‌های بی‌روح و بدقواره داد تا همه، از صبح تا شب به دنبال لقمه‌ای نان بدوند و آخر شب، خسته و مانده، به کنج سرد و تاریک آپارتمانی بخزند. در تنهایی، شب را سر کنند تا کمی جان بگیرند و فردا هم، دوباره از صبح تا شب بدوند و فقط، زنده باشند نه اینکه به معنای واقعی، زندگی را لمس کنند.


درختان تیر آهنی


همین طور که آیینه زمان را نگاه می‌کنیم، می‌بینیم زندگی‌های در کنار هم، خبردار شدن از احوال دوست و آشنا و فامیل، رفته رفته رنگ می‌بازد. به جای آن خانه‌ها و حیاط‌هایی که پر از درخت بود و روح زندگی، جنگلی از درختان آهنی قد می‌کشد و آپارتمان‌هایی یک دست و یک جور که زبان انسان را نمی‌فهمند، درد تنهایی و بی‌پناهی‌اش را درک نمی‌کنند و نمی‌توانند همدم و مونس انسان تنهای «عصر ماشین» باشند.


خانواده‌هایی که سفره پر برکت آخر هفته‌شان، سی چهل نفری از فامیل را به خود می‌دید تبدیل به خانواده‌هایی کوچک و سه، چهار نفره شدند که برای تامین خرج خانه و ماشین، چاره‌ای به جز دویدن دایمی ندارند! 


خانواده‌هایی که حسرت یک روز بی‌دغدغه، یک روز بی‌تنش و یک روز شاد، به دل‌شان می‌ماند و شاید، با همین حسرت، چشم روی دنیا می‌بندند.خانواده‌هایی که آن قدر گرفتار مشکلات ریز و درشت هستند که حتی فرصت سر زدن به پدر و مادر و دیدار اقوام و دوستان و آشنایان را هم ندارند.


هجوم مشکلات، موجب شده است حتی بسیاری از آنهایی هم که زیر یک سقف زندگی می‌کنند، یا چاره‌ای ندارند یا به هر بهانه‌ای، زیر کاسه زندگی‌شان می‌زنند!

به کجا رسیده‌ایم و به کجا می‌رویم؟ به قولی، «تنها ، در میان تن‌ها» شده‌ایم. گویا، کسی هم قرار نیست فکری کند و چاره‌ای بیندیشد تا شاید آدم‌ها و خانواده‌های این روزها، از این تنهاتر و متزلزل‌تر نشوند.

 

 

منبع: روزنامه اعتماد – شماره ۵۲۱۹ – ۸ خرداد ۱۴۰۱