شبکه اطلاعرسانی روابطعمومی ایران (شارا)–|| در این سالها، تحریریهها جایی است که جوانانی با انواع تحصیل و پیشینه وارد آن میشوند، چندی میمانند و بعد به دلایلی درککردنی از آن میگریزند. در اوضاع کنونی کمتر کسی حاضر است با این همه دشواری و مسوولیت، با دستمزد اندک و با انواع خطرها روزنامهنگاری کند. گروه اندکی عاشق که حرفی، گلایهای، نقدی و حدیث دردی در حنجره، گوشه دل یا نهانگاه ذهنشان پنهان دارند، اما میمانند و در این حرفه طاقتسوز، با این دلخوشی که زبان مخاطبانشان باشند، ماندگار میشوند. اینان بیمارانی غیر قابل درمانند که داوطلبانه دست و پای خود را در این تنگنا گیر دادهاند. شیده لالمی یکی از این قلندران دردمند بود. اوایل دهه ۸۰ چند کلاس روزنامهنگاری در دانشکده ارتباطات دانشگاه تهران داشتم.
کلاسهای خوبی بود با دانشجویانی تشنه. شیده لالمی یکیشان بود. کارهای کلاس را جدی میگرفت، میپرسید، میرفت و اجرا میکرد و بعد سعی میکرد از درستی درک خود از موضوع مطمئن شود. پرسشهایش گوشهدار و آزاری بود؛ نابجا اما نبود. یکبار پای یکی از کارهایش نوشتم: چرا اینقدر تلخ؟ آمد. ایستاد و از تلخیهای روزگارش گفت. کوشیدم امیدوارش کنم. زیر بار نرفت. از بچهها مشکلش را شنیدم. به شیده گفتم: تصمیم بگیر! میخواهی تحمل کنی یا بر سر دوراهی بمانی. برای اولینبار چشمان درشت و رنگینش را خیس دیدم.
باز هم از گرفتاریهایش گفت. مدتی بعد خبر داد: خودم را خلاص کردم. عادت دارم اگر بچههای کلاسهایم وارد این حرفه شدند، کارهایشان را دنبال کنم. در مورد لالمی هم دلخوش بودم که راه را یافته است و در آن پیش میرود. گاهی تماسی میگرفت و چیزی میپرسید و نظرم را در مورد کارهایش میپرسید. من دو خصلت را در او بیشتر میپسندیدم: تسلیمناپذیری و پیگیری تا رسیدن به مقصود و دیگری حس انسانی. در تحریریهها و کلاسها همیشه گفتهام که روزنامهنگار باید احساس انسانی داشته باشد. باید به بد و خوب، غم و شادی و رفاه و گرفتاری آدمها اهمیت دهد. لالمی از آغاز پیگیر مشکلات و دردهای مردم بود. به معنای واقعی دغدغه مردم داشت و اگر آدمها را دچار مشکلی میدید، برافروخته میشد و دم گریه را رها میکرد.
آخرین بار سال ۹۷ ما را برای میزگردی به بخش فضای مجازی موسسه ایران دعوت کرد: آقایان نمکدوست و نوروزی و من. یادم نیست درباره کدام گرفتاری حرفه روزنامهنگاری حرف زدیم. اصرار کردند ناهار بمانیم؛ کاش میماندم. دوستان ماندند و من بیرون زدم. تا خیابان آمد. باز از گرفتاریهایش گفت و باز دم گریه را رها کرد: تلخ و از ته دل. باز مثل پانزده سال پیش دلداریش دادم و از امید، فردا، تعهد و مسوولیت حرفهای گفتم. اثر نداشت. پرسیدم: مگر از این حرفه بیش از این انتظار داشتی؟ نداشت. میدانستم که ندارد. قانع اما نشد. این پا و آن پا میکردم به کاری که داشتم، برسم.
عاقبت قول گرفتم مقاومت کند و روی پا بماند. قول نداد. کاش بیشتر اصرار میکردم. کاش بیشتر سراغش را میگرفتم. دلم را به کارهایی که به چاپ میداد، خوش داشتم. دریغ از شیده لالمی. از روزنامهنگارانی بود که نقش و اثر این حرفه را باور داشت. آن روز به او گفتم: نگذارید ما آخرین نسل روزنامهنگار باشیم. چه میتوانست بکند؟ نبودنش را هنوز باور ندارم. در برهوت روزگار این حرفه، غنیمتی مغتنم بود. اکنون به این دلخوشم که حالا آرامش دارد.
منبع: روزنامه اعتماد
|
نظر بدهید