شارا - شبكه اطلاع رساني روابط عمومي ايران : تغيير ناگهاني پدر به شوهر!
سه شنبه، 23 مهر 1392 - 05:18 کد خبر:6083
شبكه اطلاع رساني روابط عمومي ايران (شارا)- شاهرخ زبردست: بيش از آنكه دلش بخواهد تبصره 16 ماده 26 قانون حمايت از كودكان بيسرپرست و بدسرپرست و امكان ازدواج سرپرست با فرزندخوانده برداشته شود بهطور كلي از مطرح شدن چنين بحثي ناراحت است. با دكتر حسن عشايري قرار گذاشته بوديم درمورد آسيبهايي كه چنين قانوني براي كودكان به دنبال دارد صحبت كنيم. صبح روز مصاحبه شوراي نگهبان قانون را تائيد كرد. صبحتهاي دكتر عشايري درمورد ازدواج سرپرست و فرزندخوانده از عصبشناسي گذشت و به روانشانسي و حتي اخلاق رسيد. پروفسور عشايري، متخصص مغز و اعصاب و روانشناسي است اما طوري صحبت ميكند كه نشان از دلبستگياش به ادبيات و فلسفه ميدهد. برشت را دوست ميدارد و هر جا كه لازم است از او و از هگل و كانت و هر فيلسوفي كه به كمكش بيايد نقل قول ميكند.
مساله بند امكان ازدواج سرپرست با فرزندخوانده بيشتر حقوقي و شرعي است يا بايد آن را با بررسي مسائل كودكان ديد و در موردش قانونگذاري كرد؟
صد درصد قانونها بايد با توجه به مسائل كودكان گذارده شوند. در اين مورد حقوق انسان مطرح است.
امكان ازدواج فرزندخوانده با پدر و مادر چه اثراتي بر ذهن بچهها دارد؟
ما بايد اين مساله را آسيبشناسي كنيم. قبل از اينكه اين بحث را شروع كنيم بگذاريد مثال آلمان بعد از جنگ جهاني دوم را بزنم. آلماني كه جنگ را باخته بود و ضايعات گستردهاي در آن وجود داشت و جوانهايي در جبههها جانشان را از دست داده بودند. خانوادهها از همگسيخته شده بود و عدهاي از بچهها به يتيمخانهها يا مراكزي داده شده بودند كه خانوادههايي كه توان داشتند براي به فرزندي گرفتن آنها ميآمدند. آسيبشناسي اين وضعيت از همانجا شروع شد. مشكلاتي پيدا شد. براي مثال دختراني كه پدري كه آنها را به فرزندي گرفته بود مسائل اخلاقي داشت همان رفتار پدرها را در آينده نشان ميدادند. آلمانها به اندازه كافي اين وضعيت را بررسي كردند. قانونگذاري كردند و مقالههاي علمي ارائه كردند و وضعيت خود را آسيبشناسي كردند. هيچ جا اين ادعا وجود ندارد كه افراد مقدس هستند. يك مسالهاي را هم از نظر عصبشناسي بررسي كردند. اگر بچهاي كسي را كه از روي انساندوستي او را پذيرفته است به عنوان پدر يا مادر قبول ميكند اين ذهن يك طرحواره ميسازد كه ما اسمش را باور يا بينش ميگذاريم. پدر يا مادر هم طرحوارهاي در ذهنشان دارند كه كودك را به عنوان فرزند پذيرفته است و با همين ديدگاه به كودك نگاه ميكنند. اين نگاه، نگاه پاكديدهاي است. در اين نگاه كودك مثل فرزند خودشان است. اما موقعي كه گفته ميشود بعدها پدر يا مادر ميتوانند با كودك ازدواج كنند اين نگاه تغيير پيدا ميكند.
كودكان به لحاظ ذهني و مغزي ميتوانند پدر و مادر جديد را به جاي پدر و مادر اصلي بپذيرند يا نه؟ پدر و مادر چطور؟ ميتوانند بچه را فرزند خود بدانند؟
آمار بالايي از كودكاني كه از سنين پايين تحت سرپرستي قرار ميگيرند، در سنيني كه هنوز خود شكل نگرفته توانستهاند پدر و مادر را بپذيرند. اگر به اين كودكان اطلاعاتي داده نشود او واقعا خود را فرزند خانواده ميزبان ميداند و اگر اطلاعات دقيق پيدا نكند حتي با افتخار اين را مطرح ميكند. جالب اين است كه خيليها وقتي به آينه نگاه ميكنند ميگويند من مثل پدرم هستم. درحالي كه ديگران ميدانند اينطور نيست. تشابه در رفتار بهوجود ميآيد. ما ميگوييم نقشپذيري يا الگوپذيري. ميشود گفت كپي كردن خانواده اتفاق ميافتد. تشابه آنقدر زياد ميشود كه اگر كسي نداند كه كودك به فرزندخواندگي گرفته شده ميگويد او فرزند خانواده است. تشابه در رفتار، لهجه، زبان و حتي فرهنگ ديده ميشود. بخشي از فرهنگ را كودك در حقيقت از خانواده جلب ميكند. ولي ميدانيم كه فرزندخوانده بعد از مدتي ممكن است به اينكه فرزند افراد ديگري است آگاهي پيدا كند. اما راه و رسم علمي و اخلاقي وجود دارد كه فرزندخوانده بتواند دوباره قبول كند كه خانواده جديد از او حمايت كردهاند. فكر ميكنم پدري كه دختري را براي فرزندي ميآورد نگاهش به او نگاهي است كه من به آن پاكديده ميگويم. نگاه پدر به فرزند. اين را قبول كرده است. او را پرورش داده است. فرض كنيد پدري دختري را تربيت كرده و دختر به بلوغ عقلاني رسيده است و يكباره پدر، شوهر دختر ميشود. گذشته تغيير پيدا ميكند. اينجا يك ارتباط فراتر از ارتباط قبلي شكل ميگيرد و چيزي كه قبلا شكل گرفته تغيير ماهيت ميدهد. اين تغيير مهمي از نظر ذهني براي هر دو طرف است، بهخصوص براي كودك. در ازدواج مسائل جنسي مطرح است. من سوالم اين است مردي كه چنين شرايطي ايجاد ميكند چرا بچه را رشد نميدهد و به جايي نميرساند كه به قول يك فرزانه بگويد: «در بگشاي انسان ميآيد». انسان تحويل جامعه بدهد و جشن ازدواج او را مثل دختر خودش بگيرد و با افتخار بگويد من بزرگش كردهام و برايش خانواده تشكيل دادم. اگر خودش هم به هر علتي، مثلا همسرش فوت كرده يا طلاق گرفته، ميتواند با خانمي همسن خود ازدواج كند.
يك مساله هم همين تفاوت سني است
چند مساله مطرح است. اين يكي از آنها اين موضوع است. در چنين ازدواجي فاصله سني بسيار زياد است. پدري كه دختري را بزرگ كرده و به 18، 19 سالگي رسانده خودش حتما سن بالايي دارد. اين مساله مهمي است. چطور ميشود اين پدر با فرزندي كه تازه به سن بلوغ رواني، اجتماعي و زيستي رسيده، هماهنگ باشد؟ در ميمون 96درصد مغز كه هويت ميمون است بهصورت ژنتيكي به او ميرسد. چيزي كه موروثي و غريزي است. چند درصدي را هم در رده ياد ميگيرد كه آن هم شرطيسازي است. در انسان درست برعكس است. بيشتر از 90درصد بهصورت ثانويه ساخته ميشود. تصور كنيد كه سازماندهي مغز به وجود آمده و يكباره بايد همه چيز تغيير پيدا كند. تغيير آني كه از پدر به شوهر در ذهن انجام ميشود. اين فرد گذشتهاش هم تغيير ميكند. يعني حافظه زيست شده فرد هم تغيير ميكند. دختر با خودش فكر ميكند كه پدرم دست من را ميگرفت و با خودش به پارك ميبرد، به من محبت ميكرد و من را به مدرسه ميبرد، حالا قرار است با من ازدواج كند. اين را بايد از نظر ديناميسم رواني بررسي كنيم. اين مكانيسم آسيبهاي جدي توليد خواهد كرد و احتياج به آسيبشناسي دارد.
اصلا با اين نگاه ميشود كودك را تربيت كرد؟
نه. ديگر اين تربيت نيست. مكتب مقدس ما حتي آزاد كردن برده ثواب دارد. اما در قرون وسطي بردهفروشي وجود داشت. اينها ديگر انسان به آن معنا نبودند بلكه برده بودند. ولي حالا ديگر قرون وسطي نيست. جوامع تغيير كردهاند. اين يك مساله است. مساله بينش هم وجود دارد. ما با بينشهايمان زندگي ميكنيم نه با علممان. بينش است كه براي ما مهم است. كمي هم مساله مردسالار است. پشت اين ذهن مردسالاري است. خود اين هم مساله است. فرهنگ ما بيشتر مردسالار است.
همين كه وقتي به چنين چيزي فكر ميكنيم به پدر و فرزند دختر فكر ميكنيم و نه به مادر و فرزند نشاندهنده وجود مردسالاري است.
بله. كمتر فكر ميكنيم كه اين اتفاق درمورد زنان بيفتد. اين اتفاق هم هست ولي در حاشيه است. تفكر ما مردسالار است اما بايد بدانيم كه زن نه مالكيت است نه متاع، انسان است. مرد نيست و قرار هم نيست كه باشد. در درجاتي هم ميتواند مادر باشد. يعني خيلي هم ارزشمند است. نميخواهم بگويم فمينيست هستم ولي بحثهاي زيادي درمورد فمينيسم وجود دارد. مردسالاري بينالمللي است و در جامعه ما ويژگيهاي خودش را دارد. خوشبختانه البته نسل جديد تغيير كرده است. خوب يا بد، تحول در حال اتفاق افتادن است. ما اين را در نسل خانمهاي جديد ميبينيم. ممكن است زيادهرويهايي هم باشد اما اين نسل جايگاههايي را پيدا ميكنند كه قبلا نداشتهاند. اين واقعيتي است كه ما در 30 سال اخير بيشتر ديدهايم. ميخواهم چيز ديگري هم بگويم. كسي اگر بچهاي را ميگيرد و بزرگ ميكند آيا اين رابطه واقعا عشق است؟ نميشود با عشق بچه را بزرگ كرد و پرورش داد و به بلوغ رساند؟ چطور ميشود اين ذهنيت عشق ورزيدن، همدلي كردن، همبستگي داشتن با يك كودك دچار دگرديسي شود و ناگهان هويت ديگري به نام همسرگزيني پيدا كند؟ من نميتوانم به اين سوال با «حلال و حرام» جواب بدهم. معتقدم كه اين مساله نبايد اينطور مطرح ميشد. هنوز هم فكر ميكنم بايد در اين قانون تجديدنظر صورت بگيرد. با حضور كارشناسان بررسي صورت بگيرد. روحانيون هم حتما بايد مانند هميشه حضور موثر داشته باشند. همه استدلال كنند و از نظرگاههاي مختلف اين مساله بررسي شود. بايد براي تصميم گرفتن در اين مساله از روش علمي استفاده كرد. بايد بحث اقناعي در اين زمينه انجام بگيرد و در ميان كارشناسان و روحانيون براي مدتي بحث صورت بگيرد و مكتوب شود. از جامعهشناسان و روانشناسان هم نظرخواهي شود، از انجمنهاي حمايت از كودكان هم استفاده شود. همه تجربيات خود را دراختيار هم بگذارند. بدون اين مصوبات هم ما در خانوادهها كودكآزاري داريم. استثمار يك فرزند. هستند افرادي كه به جاي اينكه بچهشان را به مدرسه بفرستند به فرشبافي ميفرستند كه كمكخرج باشد و از بازي و تحصيل عقب بماند.
بحث حقوق كودك هم هست.
بله حقوق كودك از نظر انساني و از نظر فرهنگ خودمان. زماني كه اين مصوبات وجود دارد چه اتفاقي براي اين حقوق ميافتد. در براي ذهنهايي كه قبلا هم آماده است باز ميشود. ميدانيم كه اتفاقات بدي در مورد كودكان ميافتد. بدون اين مصوبات و در سطح بينالمللي هم ميافتد. كودكآزاري هست و بشر جايزالخطاست. خانوادهاي كه فرزندي را قبول ميكند بايد كنترل شود. اعتماد خوب است اما كنترل بهتر است. ما بايد به بچهها ياد بدهيم اگر پدر يا برادر به تو نگاه خاصي داشت اطلاع بده. بچهها نگاه ناپاك را ميفهمند. بايد به آنها ياد بدهيم كه مواظب باشند. استادي درمورد كودكاني كه مورد استثمار بدني قرار گرفتهاند ميگويد اين شرايط به نوعي صيد انسان است. كلمه صيد را بهكار ميبرند به معناي شكار. انسان نبايد تا اين سطح سقوط كند. ما بر خانوادهها بايد نظارت هم داشته باشيم. در سوئد به بچهها ياد ميدهند كه اگر پدر يا مادر، حتي به صورت كلامي به تو توهين كرد ميتواني تلفن بزني و گزارش كني. اگر پدر به بچه بگويد تو خرفتي، او را به دادگاه ميكشانند. آنها ميخواهند بچهها تربيت شوند. محبت بدون تربيت را هم قبول ندارند. اتفاقات عجيب و غريبي ميافتد. اما از سوئد هم ياد گرفتهايم زماني كه كودكآزاري را كنترل كردند آزار بدني به آزار رواني تبديل شد. آزار بدني را ميشد ديد ولي آزار رواني را نه. حالا روي اين مساله كار ميكنند. بايد بياييم از جوامعي كه اين تجربيات را پشت سر گذاشتهاند بياموزيم. آنها خيلي هم ادعاي اخلاقيات و معنويات را هم ندارند. با اين وجود از آنها ميشود ياد گرفت. من با مردي كه اينگونه فكر ميكند (ازدواج با فرزندخوانده يك بحثي دارم. من ميخواهم ببينم كسي كه مدتي با يك بچه به عنوان فرزند ارتباط داشته چگونه به او به عنوان همسر فكر كند؟
آسيبهايي كه حدس ميزنيد براي چنين كودكاني به وجود بيايد چيست؟
ما با همديگر ارتباطات كلامي داريم. يك بخشي از ارتباطات هم فراكلامي است. يعني همه انتقال اطلاعات، بهخصوص هيجانها و عواطف كلامي نيستند. با نگاهي كه اين مصوبه دارد ارتباطات فراكلامي تغيير پيدا ميكند. در مورد طرحوارهاي كه در مغز شكل ميگيرد گفتم. اين طرحواره ديگر تغيير پيدا ميكند. با اين نگاه، والدين با نگاه جنسي به كودك مينگرند. رشدش را هم همينطور ميبينند. اين نگاه به بچه هم ذهنيت ميدهد.
اگر من شما را به عنوان پدر قبول كنم اصلا امكان اين وجود دارد كه باور من عوض شود؟
بله ولي از خودبيگانگي و دگرديسي «خود» اتفاق ميافتد. «خود» اين فرزندان گم ميشوند. «خود اجرايي»و «خود اجتماعي» اين افراد گم ميشود. گوهر وجودي اين افراد كم ميشود. تعارض بين وظيفه و غريزه بايد حل شود. به نظر ميرسد كه در اين مساله غريزه بر وظيفه سوار است. فرد براي چه ازدواج ميكند؟ ازدواج ميكند كه بچهدار هم بشود. مثل اين است كه اسب، سوار را با خودش ببرد و نه سوار اسب را هدايت كند.
در واقع با اين صحبتهاي شما دو آسيب وجود دارد. يكي آسيبهايي كه به دليل تغيير باور نسبت به پدر و مادر به وجود ميآيد و ديگري اينكه فرزندان ديگر نميتوانند پدر بودن پدر را باور كنند.
همينطور است. كودك روانرنجور ميشود. يعني اين آدم ديگر نميتواند سعادت و خوشبختي و خوشي را لمس كند. اين آدم ممكن است تعارض پيدا كند و روزي انتقام بگيرد. چون آزاديش از بين رفته است. با خود ميگويد اين پدر من بود و حالا شوهر من شده است. از اينجا به بعد ممكن است راه خودش را برود. اغلب اين ازدواجها هم تحميلي است. كمتر ميتوانيم توافق را تصور كنيم. پدر ميتواند بگويد يك عمر من بزرگت كردهام، نان و آبت را دادهام تو چيزي نداشتي و نظير اينها. اينها خودش باعث روانرنجوري است. اين روانرنجوري سبب ميشود كه يك خانواده آسيبپذير و آسيبزا توليد شود. اين خانواده خودش بايد آسيبشناسي شود. خانوادهاي كه ميتواند فرزند هم توليد كند. مشكل از اينجا تازه شروع ميشود. خانواده مولكول جامعه و سلامتيش فوقالعاده حائز اهميت است. ما در حالت عادي هم طلاق و طلاق رواني و ازهمگسيختگي خانوادههايمان وجود دارد. ببينيد با اين قوانين به كجا ميرسيم. آسيبها اينگونه شروع ميشود. ميشود پيشبيني كرد كه اين خانواده نميتواند طبيعي باشد. مگر اينكه فرزند تسليم شود. واژهاي هست كه در روانشناسي براي اين موضوع استفاده ميشود: درماندگي آموخته شده. يعني شخص با خودش ميگويد زندگي همين است. من كه از اول يتيم بودهام. حالا هم بايد تسليم شوم. يعني به خاطر وابستگي زندگي را به باد ميدهد. در اين ازدواج ديگر همبستگي نيست بلكه وابستگي فرزند است. همدلي هم نيست. خلاقيت در فرد از بين ميرود و تفكرش همگرا ميشود. در واقع فرد تسليم سرنوشت ميشود. در مورد بعضيها نميتوانيد بگوييد اگر استعداد داشت و اما و اگرهاي ديگر به جاي خوبي ميرسيد. اينها شعار است. تحقيقات نشان ميدهد در بعضي مدارس مناطق محروم در دوره آغازين تعداد كلماتي كه بچهها در ذهن خود دارند 220 كلمه است. اين تعداد معنا دارد و حوزه دريافت ذهني آنها است. در قلهك 920 كلمه است. از پول و برج و اين ماديات هم كه بگذريم ذهنها هم با هم فرق دارند. فكر كنيد بچهاي تسليم سرنوشت شود.
اين نگاه در پدر و مادر ميتواند موجب كودكآزاري هم بشود؟
صد درصد. اين نگاه از ابتدا به وجود ميآيد. به صورت قطره و قطره و با مشاهده نشانههاي بزرگ شدن و بلوغ به وجود ميآيد. اين در ذهن پرورده ميشود. فرزندي كه بزرگ ميشود بايد هويت مستقل و شعاع اعتماد داشته باشد. بايد جراتورزي داشته باشد. هويت اين فرد دستكاري ميشود. كودكآزاري همين حالا هم وجود دارد و ميتواند براي كودكان بيسرپرست قبل از اينكه به سن بلوغ برسند اتفاق بيفتد. همين نگاهها كافي است. نگاهي كه پاكديده نباشد ميتواند آسيب برساند.
چه تغييري در نگاه كودك به وجود ميآيد؟ كودكي كه بداند ميتواند انتخاب آينده والدينش باشد؟ ميتواند چنين والديني را بپذيرد؟
بستگي به شخصيت كودك دارد. همه يكسان نيستند. بعضي ضعيفند و بعضي قوي هستند. بعضيها از تيپ لاكپشت هستند كه جرات نميكنند كاري بكنند. بعضي هم از تيپ كوسه هستند كه در برابر همه چيز واكنش نشان ميدهند. تيپ ديگري كه ميتواند رشد كند و خيلي خطرناك هم هست تيپ روباه است. مكار و حيلهگر. يعني هم نگاه والد را كه مشتري است ارضا كند هم شخصيت مستقلي براي خود پيدا كند. يعني امكان پديد آمدن چنين شخضيتهايي هست. شخصيتهاي تجزيه شده. برخي هم ميگويند سرنوشت من اين است. خودش را بدهكار ميداند و خانواده هم خودش را طلبكار ميداند. در حالي كه ياري بايد براي خودياري باشد. آنها بايد تشكر كنند كه كسي كمك آنها را قبول ميكند. نگاه نبايد از بالا به پايين باشد. اغلب البته همينگونه است. مسائل اقتصادي مطرح است. حتي در ادبيات هم مواردي داريم كه بچهها بعد از مدتي نگاه والدين را فهميدهاند و انتقام گرفتهاند. انتقام ميتواند به شكلهاي مختلف باشد. فرد ميگويد اگر از من چنين استفادهاي كردهاند چرا من جاي ديگري از اين قضيه استفاده نكنم؟ يعني انتقام از والدين را با كژرفتاري، رفتاري غيراجتماعي يا ضداجتماعي ميگيرد. اين حتي ميتواند آگاهانه باشد. آنهايي كه در خودفرورفتهاند رفتار ديگري دارند. اينها ممكن است به اعتياد روي بياورند. يعني ميخواهند به جامعه بيرون ضربه بزنند ولي نميتوانند. بعد هم به خودشان ضربه ميزنند.
چنين كودكي ميتواند نوازش پدرانه را قبول كند؟
نه نميتواند چون ياد نگرفته است.
اعتماد نميكند؟
نه اعتماد نميكند. سلب اعتماد رواني ذهنيت آسيبديده روانرنجوري ايجاد ميكند كه ميتواند راههاي مختلفي برود: ضداجتماعي، غيراجتماعي، عليه خودش و از همه مهمتر انتقامگيرنده. داشتهايم كساني را كه به بيراهه رفتهاند و دليلش را انتقام از اصطلاحا پدر عنوان ميكنند. با اين جريان مجموعهاي آسيب و آسيبشناسي شروع ميشود. اين بهخصوص براي جامعه درحال تغيير ما مسالهاي جدي و حساس است. ميشود با نگاه علمي پيشبيني كرد كه چنين جوانهايي به كجا ميروند. از تجارب ديگر كشورها هم ميشود استفاده كرد. تجاربي كه لزوما منفي نبوده و در آنها آدمهاي مثبت زيادي هم وجود دارند. خانوادههايي بودهاند كه با عشق بهتر از خانوادههاي معمولي انسان تحويل جامعه دادهاند. بايد آسيبشناسي كرد. ارتباطهاي انسانزدايي شده آسيبزاست. نگاه پدر كه پاكديده نباشد ذهن بچه هم طور ديگري فرم ميگيرد.
ميشود اين آسيبها را پيشبيني كنيم يا بايد صبر كنيم اين قانون اجرا شود و اين آسيبها را تجربه و مطالعه كنيم؟
هگل ميگويد از تاريخ ياد گرفتيم كه از تاريخ نميشود ياد گرفت. در ايران هم علم بومي نميشود. اين همه مقاله توليد علم نيست بلكه توليد مقاله است. اينها كيلوكيلو كاغذ هستند. من شخصا فكر ميكنم اين مساله شروع آسيبشناسي است. اين خانوادهها با ديد علمي نميتوانند سالم و جامعهنگر باشند. ما وظيفه داريم پيشبيني و پيشگيري كنيم. ذهن بايد در جوان دوباره سازماندهي شود. تصور اين هم مشكل است. نگاهي كه به اين جريان وجود دارد بهرهجو و سادهانديش است.