شبكه اطلاع رساني روابط عمومي ايران (شارا)- چه چيز واقعا باعث ميشود كه از دندان درد رنج ببريم و يا رنگ آبي آسمان را آبي ببينيم؟
براي بسياري از متفكران، ظهور آگاهي چيزي در رديف يك معجزه و يك معماي حل نشدني است. چگونه يك فرآيند عصبي در مغز موجب آگاهي ميشود؟ فايده آن چيست؟ آيا مغز انسان نميتواند محركهاي دريافتي از محيط را پردازش كرده و واكنش نشان دهد بدون آنكه تجربه آگاهانه در مغز شكل گيرد؟ محققان بسياري اخيرا تلاش كردهاند تا پرده از راز آگاهي بردارند، اما متاسفانه بسياري از گفتهها و نوشتههاي آنان غير قابل درك و معما گونه است.
استيون جي گولد در اين باره نوشت: انسان خردمند شاخه كوچكي بر درخت حيات است. اين شاخه كوچك، خوب يا بد، شگفت انگيزترين كيفيت جديد در تاريخ جانداران پر سلولي را رقم زده است. ما موفق به كشف آگاهي شديم با همه عوارضش، از هملت تا هيروشيما.
گولد ساير جانداران را فاقد آگاهي ميداند. اما گروهي ديگر از دانشمندان معتقدند كه بعضي از حيوانات نيز آگاهي دارند. برخي فكر ميكنند كه اگر جانوري بتواند خودش را در آئينه تشخيص دهد داراي آگاهي خواهد بود. اما برخي ديگر ميگويند كه حتي همه انسانها نيز داراي آگاهي نبوده و نيستند.
اما آيا واقعا ساير جانوران و حيوانات همانند خوابگردان و يا مرده متحركي هستند كه فاقد آگاهي است؟ آيا سگها مهر و محبت به صاحب خود را احساس نميكنند؟ اگر به آنها سوزن بزنيم، از درد رنج نميبرند؟ آيا موسي در ذهنش هيچ تجربه آگاهانهاي از شوري نمك و سرخي آتش نداشت؟ آيا كودكان ميآموزند تا آگاه شوند همانگونه كه ميآموزند تا موهاي خود را مد روز كوتاه كنند؟ آنهايي كه در مورد آگاهي قلم فرسايي ميكنند قطعا ابله نيستند و ميدانند كه چه ميگويند. اما مشكل اين است كه واژه آگاهي داراي معاني مختلفي است و اگر خواننده نداند كه كدام مفهوم از آگاهي مورد نظر گوينده است، به آساني گمراه ميشود. در اين گفتار قصد ندارم تعريف جديدي از آگاهي ارائه دهم اما تلاش ميكنم تا گره كلاف در هم تنيده وجوه مختلف آگاهي را كمي باز كنم.
گاهي اوقات منظور از آگاهي همان هوش است. احتمالا استيون گولد از واژه آگاهي در اين مفهوم استفاده كرده است. اما از آن كه بگذريم، سه تعبير ديگر كه بيشتر تخصصي هستند براي آگاهي ارائه شده است كه زبان شناسي بنام جكنداف و فيلسوفي بنام ند بلاك آنها را به خوبي از هم تميز دادهاند.
علم به خويشتن
به نقل از دانش آگاهي، اولين تعبير از آگاهي، علم به خويشتن است. يك موجود هوشمند ميتواند از وجود خودش اطلاع داشته باشد همانگونه كه از وجود ساير اشخاص و اشياء اطلاع دارد. يعني مغز انسان مدلي از جهان ميسازد كه شامل مدلي از خويشتن نيز باشد. يا به تعبيري ميتوانيم بگوييم كه شخص بر فهم و درك خود اشراف دارد. در چنين تعبيري، خودآگاهي پديده چندان مرموزي نيست. چيزي است در رديف ساير مباحث در حوزه درك و حافظه. اگر من ميتوانم براي هر فردي در جهان خارج مجموعهاي از دادهها را در مغزم بايگاني كنم، چرا نتوانم مجموعهاي از اطلاعات را به خودم اطلاق كنم؟ زياد سخت نيست مدلي از عملكرد مغز بسازيم كه به اطلاعات مربوط به خودش نيز دسترسي دارد. حتي ميتوانيم يك روبات را به گونهاي برنامهريزي كنيم كه خودش را در آيينه تشخيص دهد، همانگونه كه هر چيز ديگري را تشخيص ميدهد.
دسترسي به اطلاعات
من از شما ميپرسم: در چه حالي؟ و شما برايم تعريف ميكنيد كه روزتان چگونه گذشته است. از شاديها و رنجهاي خود برايم ميگوييد، اما نميتوانيد به من بگوييد كه چه آنزيمهايي در معده شما و يا چه هورمونهايي در خون شما ترشح ميشود. آن اطلاعات در دسترس شما نيست. تصور كنيد كه كل اطلاعات موجود در سيستم عصبي در دو مخزن جداگانه قرار دارد. سيستمهاي پردازشگري كه زيربناي تفكر منطقي، تصميمگيري و صحبت كردن را ميسازند به محتويات يكي از دو مخزن دسترسي دارند. اين مخزن از جمله شامل محصول نهايي سيستم بينايي و محتويات حافظه كوتاه مدت نيز هستند. اما سيستمهاي فوق به محتويات مخزن دوم دسترسي ندارند. اين مخزن از جمله شامل اطلاعاتي است كه به واكنشهاي خودكار، فرمانهاي حركتي و ساير فرآيندهاي مشابه مربوط است. از طرف ديگر ميدانيم كه همان اطلاعاتِ قابل دسترس نيز در نقاط مختلف مغز بطور پراكنده قرار گرفتهاند. سيستمي كه قرار است به اين اطلاعات دسترسي پيدا كند بايد قادر باشد نقاط متعدد و پراكندهاي را در مغز به يكديگر پيوند دهد. احتمالا اين سيستم شامل مدارهاي گستردهاي است كه چند ناحيه در قشر مغز، لوب پيشاني و تالاموس را به هم پيوند ميدهند. اما عملكرد اين سيستم چگونه است؟
اگر به عكسي نگاه كنيد كه شامل تعداد زيادي مربع و فقط يك دايره باشد، شما دايره را براحتي پيدا ميكنيد. اگر به عكسي نگاه كنيد كه حاوي تعداد زيادي مربع سبز و فقط يك مربع قرمز باشد، شما براحتي مربع قرمز را پيدا ميكنيد. مغز شما بگونهاي فرگشت يافته است كه وروديهاي سيستم بينايي را به سرعت و بطور موازي پردازش ميكند تا يك اختلاف واضح در رنگ و يا شكل را سريع پيدا كند. اما اگر عكسي حاوي تعداد زيادي مربع سبز و دايره قرمز باشد كه در هم مخلوط شدهاند و شما بخواهيد يك مربع قرمز را در ميان آنها پيدا كنيد، پردازشگرهاي موازي در مغز شما با مشكل مواجه ميشوند. شما مجبوريد هر جزء از عكس را جداگانه بررسي كنيد تا مربع قرمز را بيابيد.
مغز انسان حدود بيست درصد از كل انرژي مصرف شده در بدن را به خود اختصاص ميدهد و قابل درك است كه اگر قرار بود مغز ما محدوديت فعلي در پردازش موازي را نداشته باشد، به مقادير عظيمي از انرژي و حافظه نياز داشت كه در دسترس نيست. طبيعت راه ديگري براي غلبه بر اين كمبود يافته است و در كنار پردازش موازي، سيستمي را گسترش داده است كه اطلاعات را در بستههاي مجزا به حافظه كوتاه مدت آورده و بصورت متوالي پردازش نمايد.
تفكر منطقي و توانايي حل مسئله محصول عملكرد چنين سيستمي است. ما براي حل مسائل غامض، ابتدا اطلاعات غير ضروري را كنار ميگذاريم، مسئله را به اجزاي كوچكتر تقسيم ميكنيم، توجه خود را به يك جزء معطوف ميكنيم، اطلاعات مرتبط با آن را از نواحي مختلف مغز جمعآوري كرده و فقط همان جزء را پردازش ميكنيم؛ سپس نتايج بدست آمده از پردازش قسمتهاي مختلف را مقايسه كرده و سعي ميكنيم آنها را به شكلي به هم متصل كنيم كه نتيجه قابل درك و مفيدي بدست بدهد.
احساس و تجربه آگاهانه
سومين تعبير از آگاهي با احساس و تجربه آگاهانه سر و كار دارد. در بخش قبل در مورد آگاهي و دسترسي به اطلاعات صحبت كرديم. آيا امكان دارد كه احساسات و دسترسي به اطلاعات دو روي يك سكه باشند؟ آيا امكان دارد كه دسترسي به اطلاعات باشد ولي تجربه آگاهانه شكل نگيرد؟ يك مثال كمياب نوعي بيماري كوري است كه ناحيه كورتكس بصري در مغز آسيب ميبيند ولي بقيه دستگاه بينايي آسيبي نديده است. بيمار به جديت ميگويد كه قادر نيست ببيند ولي اگر شيئي را مقابلش قرار داده و از او بخواهيد كه در مورد اندازه يا مكان شيئ حدس بزند، او غالبا موفق عمل ميكند. اما مثالهايي از اين دست بسيار كمياب هستند و تقريبا در همه موارد كه ميشناسيم، تجربه ذهني و دسترسي به اطلاعات ملازم يكديگرند. بنابراين شايد ما به تئوري جداگانهاي احتياج نداشته باشيم كه دلايل فرگشتي براي پيدايش احساس و تجربه ذهني را توضيح دهد. شايد احساسات يك كيفيت اضافي در نوعي از پردازش اطلاعات است و آنچه بايد توضيح دهيم اين است كه چگونه ممكن است پردازش اطلاعات منجر به تجربه ذهني شود.
تئوري ذهن محاسباتي كه جنبههاي مختلف عملكرد ذهن را توضيح ميدهد، در حال حاضر جوابي براي پرسشهاي فوق ندارد. اما هيچ تئوري ديگري هم نداريم كه جوابي ارائه كند. من ميتوانم به اصول مكتب اثباتگرايي توسل كنم و بگويم كه ادعاي آزمون ناپذير، ادعايي بي معني است. آيا وجود احساس را ميتوان به آزمون گذاشت؟ يكبار فيلسوفي بنام جورج رِي به من گفت كه در جواني و پس از يك حادثه رانندگي، هيچ حسي در ذهنش شكل نگرفته است. او ميگويد كه از آن زمان تا كنون يك زامبي فلسفي بوده است. من حدس ميزنم كه او مزاح ميكند، ولي نكته مهم اين است كه هيچ راهي وجود ندارد تا ادعاي او را مورد آزمايش قرار دهيم.
انديشمندان بسياري نظير دنيل دنت نتيجه ميگيرند كه احساسات چيزي جز يك توهم ادراكي نيست. همينكه تمام فرآيندهاي عصبي و محاسباتي مربوط به آگاهي را شناسايي كرديم، چيز مرموزي باقي نخواهد ماند كه بخواهيم آن را توضيح دهيم. بي معني است كه ادعا كنيم چيزي بنام احساس بدون توضيح باقي مانده است در حاليكه تمام تجليات آن را توضيح دادهايم.
اما عدم وجود يك توضيح علمي براي احساسات بدين معني نيست كه آنها وجود ندارند. من شك ندارم كه داراي احساسات هستم همانطور كه شك ندارم داراي يك بدن فيزيكي هستم؛ و ما نميتوانيم حس و تجربه آگاهانه را به پردازش اطلاعات تقليل دهيم، چرا كه قوانين اخلاقي ما بر آن بنا شده است. ما قبول ميكنيم كه شكنجه كردن يك فرد عملي بشدت غير اخلاقي و ضد انساني است ولي همان حكم را در مورد اوراق كردن يك روبات صادر نميكنيم.
اگر كتاب ذهن چگونه كار ميكند را تا آخر بخوانيد، به شما خواهم گفت كه راز حس آگاهانه به ظن من چيست.
منبع: سيناپرس