شارا - شبكه اطلاع رساني روابط عمومي ايران : انگيزه شما از كار كردن چيست ؟
شنبه، 26 دی 1394 - 15:18 کد خبر:20905
براي فرد كار هنگامي لذت‌آفرين است كه خصلت آفرينندگي داشته باشد و محتواي زندگي او را تشكيل دهد، به‌گونه‌اي‌كه با انجام آن احساس رضايت دروني كند.


شبكه اطلاع رساني روابط عمومي ايران (شارا)، براي فرد كار هنگامي لذت‌آفرين است كه خصلت آفرينندگي داشته باشد و محتواي زندگي او را تشكيل دهد، به‌گونه‌اي‌كه با انجام آن احساس رضايت دروني كند. اما اگر انسان ناچار باشد صرفا براي تامين سوخت بدن كار كند و از انجام آن دچار شوق و لذت نشود، احساس بيگانگي از كار براي او به وجود مي‌آيد.هر زماني كه انسان از كار خود لذت نبرد و شوق خلاقيت و آفرينندگي نداشته باشد، در اين حالت احساس مي‌كند كه كار مي‌كند تا صرفا نيروي خود را در معرض فروش بگذارد، درنتيجه كار براي او جنبه يك عامل خارجي را پيدا مي‌كند و او را از درون ارضا نمي‌كند.

او در اين حالت نمي‌تواند توانايي‌هاي خود را به‌طور واقعي و ارضاكننده به اثبات برساند، درنتيجه از كار خود احساس رضايت نمي‌كند و ناشاد است. زماني كه انسان دچار كم‌كاري، تعارض و بيزاري از كار مي‌شود به‌طوري‌كه نهايتا به ترك خدمت او مي‌انجامد، ممكن است اين سوال پيش بيايد كه چگونه اين اتفاق روي داده است. حبيب الله شاهركني، مدرس دانشگاه اين موضوع را مورد بررسي قرار داده است.

 

كارشناسان عوامل متعددي را در به وجود آمدن بيگانگي از كار موثر مي دانند. به نظر شما بيگانگي از كار چگونه شكل مي‌گيرد؟

وقتي انسان به كار مي‌پردازد، درواقع مي‌خواهد كارايي حقيقي خود را به اثبات برساند. او در روند كار خود را مي‌سازد و برايش زيستن، يعني «كار كردن». به عبارت ديگر او نمي‌تواند احساس وجود كند مگر آنكه بتواند با انجام دادن كار توانايي خود را به اثبات برساند. اين نتيجه كار است كه انسان را نسبت به توانايي‌هاي خود آگاه مي‌كند.

به‌طوري‌كه مي‌توان گفت آگاهي وي از كار به دست مي‌آيد و وقتي اين كار جنبه اجتماعي داشته باشد شعور اجتماعي براي فرد حاصل مي‌شود. گوهر آدمي كه مجموعه‌اي است از روابط اجتماعي، غرايز، اخلاق، شيوه رفتار و طرق ارتباط با ديگران محصول وجود اجتماعي اوست كه با فعاليت عملي فرد، با فعاليت او در خلق ارزش‌هاي مادي و معنوي و با خلق جهان به معني واقعي شكل مي گيرد.

 

با توجه به آنچه كه اشاره كرديد بايد چه شرايطي به وجود بيايد تا يك فرد از كار خود لذت ببرد و چه زماني اين موضوع محقق مي شود؟

براي فرد كار هنگامي لذت‌آفرين است كه خصلت آفرينندگي داشته باشد و محتواي زندگي او را تشكيل دهد، به‌گونه‌اي‌كه با انجام آن احساس رضايت دروني كند. اما اگر انسان ناچار باشد صرفا براي تامين سوخت بدن كار كند و از انجام آن دچار شوق و لذت نشود، احساس بيگانگي از كار براي او به وجود مي‌آيد.

 

اشاره كرديد كه براي فرد كار هنگامي لذت‌آفرين است كه خصلت آفرينندگي داشته باشد و محتواي زندگي او را تشكيل دهد. به عقيده شما چه زماني فرد احساس بيگانگي از كار مي‌كند؟

هر وقت انسان از كار خود لذت نبرد و شوق خلاقيت و آفرينندگي نداشته باشد، در اين حالت احساس مي‌كند كه كار مي‌كند تا صرفا نيروي خود را در معرض فروش بگذارد، درنتيجه كار براي او جنبه يك عامل خارجي را پيدا مي‌كند و او را از درون ارضا نمي‌كند. او در اين حالت نمي‌تواند توانايي‌هاي خود را به‌طور واقعي و ارضاكننده به اثبات برساند، درنتيجه از كار خود احساس رضايت نمي‌كند و ناشاد است. در چنين شرايطي نيروي فكري و بدني او به جاي تكامل يافتن، رو به زوال مي‌گذارد.

جسمش احساس خستگي مي‌كند و نيروي فكري‌اش دچار اختلال مي‌شود، بنابراين، فرد خود را خارج از كارش احساس مي‌كند، چون جنبه اجبار دارد و نه از روي ميل و علاقه، انجام اين كار نه براي ارضاي نيازهاي دروني كه صرفا براي ارضاي نيازهاي خارجي است، در چنين شرايطي، نتيجه كار او امتداد خواست‌هاي دروني او نيستند، بلكه عناصر غريبه و مزاحمي هستند كه هستي خود را بر انسان تحميل كرده‌اند و وقتي انجام چنين كاري مطلق شود موجب جدايي و بيگانگي انسان از خواست‌هاي دروني‌اش مي‌شود و به اين ترتيب با خود بيگانه مي‌شود كه مي‌توان اين حالت را «از خود بيگانگي» ناميد.

از اين لحاظ، بيگانگي در صورتي پيش مي‌آيد كه انگيزه كار نه «نيازهاي دروني» بلكه «نيازهاي بيروني» او باشد. يعني وقتي كه انسان ناچار باشد براي ادامه حيات كار خود و در واقع «خويشتن‌ خود را» مانند كالا بفروشد.

 

اگر بخواهيم كمي ملموس‌تر «بيگانگي از كار» را بيان كنيم چگونه مي‌توانيم آن را شرح دهيم و چه عللي در آن موثر هستند؟

بنده سعي كرده‌ام علل «بيگانگي از كار» را در 20مورد توضيح دهم كه در ادامه مي‌خواهم آنها را بگويم. علت اول اينكه در وهله نخست انسان استعدادهايي دارد كه بهره‌گيري صحيح از اين استعدادها شوق كار كردن در او را تقويت مي‌كند ولي متاسفانه در بسياري از سازمان‌ها افراد، متناسب با استعداد و مهارت‌هاي خود به كار گماشته نمي‌شوند كه نتيجه آن بي‌علاقگي فرد نسبت به كار محوله است.

علت دوم اينكه هركسي كه به كاري مشغول مي‌شود، هدف اوليه او تامين نيازهاي مادي زندگي است.چنانچه درآمد و مزاياي حاصل از كار، نيازهاي مادي فرد را تامين نكند و در مقابل كار انجام شده، حقوق و مزاياي مناسب پرداخت نشود، از كار دلسرد مي‌شود خصوصا اگر در يك سازمان، حقوق و مزايا نه براساس عدالت بلكه بر مبناي تبعيض بين افراد توزيع شود.

علت سوم اينكه هر فرد به لحاظ شئون اجتماعي داراي شخصيت قابل احترامي است و يكي از بالاترين عواملي كه مي‌تواند حس اعتمادبه‌نفس را در فرد برانگيزد، كاري است كه انسان با انجام آن، احساس احترام و مفيد بودن مي‌كند. لذا تحقير انسان‌ها در محيط كار به هر شكل ممكن، آنها را نسبت به سازمان و كار محوله بدبين مي‌سازد.

علت چهارم اينكه شوق پيشرفت و ارتقا و داشتن غناي شغلي، تصوير خوشايندي از كار و سازمان براي فرد به وجود مي‌آورد، چنانچه افراد ملزم به درجا زدن و توقف باشند، كم‌كم كار براي آنها يكنواخت و سازمان براي‌شان كابوس‌زا خواهد شد.

علت پنجم اينكه وجود ديوان‌سالاري عريض و طويل كه موجب فاصله‌گيري بيش از حد مديريت سازمان از ساير كاركنان مي‌شود، احساس همدلي و دلسوزي كاركنان را خدشه‌دار مي‌سازد و به ايجاد دو قطب متضاد در سازمان منجر خواهد شد.

علت ششم اينكه استفاده بيش از حد از نمادهاي برتري مديريتي همچون اتاق مجلل، اتومبيل گران‌قيمت، حقوق هنگفت، پذيرايي‌هاي بي‌حساب و كتاب و از اين قبيل، در صورتي كه ساير كاركنان از اين مزايا برخوردار نباشند، آنها را نسبت به مديريت بدبين و حساس مي‌كند به‌طوري‌كه آنان ثمره زحمات خود را توسط مديريت سازمان به يغما رفته تصور خواهند كرد.

علت هفتم اينكه نظارت مستقيم و تحكم‌آميز كه به صورت عريان به كنترل افراد مي‌پردازد باعث مي‌شود كه كاركنان، محيط‌كار را همچون زنداني بيابند كه ساعات پايان كار، زمان آزادي آنهاست. علت هشتم اينكه ساعات كار طولاني (فراتر از آنچه در قانون پذيرفته شده است) موجب خستگي بيش از حد كاركنان مي‌شود و آنها را نسبت به كار دلزده مي‌كند.

علت نهم اينكه مشاركت نداشتن كاركنان در تصميم‌گيري‌ها و تحميل تصميمات از بالا، به‌خصوص اگر تصميمي در مورد خود آنها باشد احساس شيء‌گونه بودن را در افراد به‌وجود مي‌آورد.علت دهم اينكه عدم رعايت ضوابط از قبل تعيين شده و سليقه‌گرايي بيش از حد، طوري كه تصميمات را بيش از آنكه قاعده‌مند كند تابع هوا و هوس مديران سازد، افراد را بلاتكليف نگاه مي‌دارد و ممكن است در قبال يك مسئله واحد، در زمان‌هاي متفاوت تصميمات متفاوت اتخاذ شود.

علت يازدهم اين است كه امكان ندادن به كاركنان براي اشتباه كردن و يادگيري از اشتباهات به گونه‌اي كه قدرت ريسك، نوآوري و بروز استعداد‌ها از افراد سلب شود، آنها را به حالت محافظه‌كاري خواهد كشاند.علت دوازدهم عدم انتخاب شايسته سرپرستان و گماردن افراد غيرمنطقي به شغل‌هاي سرپرستي اين امكان را به‌وجود مي‌آورد كه سرپرست غيرشايسته به‌راحتي موجب دل‌زدگي افراد از كار شود.

علت سيزدهم اين است كه كتمان شايستگي‌هاي كاركنان به‌طوري‌كه كارهاي برجسته آنها همواره به نام «مدير» مطرح شود و عدم تشويق افراد به خاطر فعاليت‌هاي ثمربخش آنها، افراد را از ارائه نوآوري و انجام كارهاي فوق‌العاده دلسرد مي‌كند.علت چهاردهم اين است كه بي‌توجهي نسبت به پيشنهاداتي كه كاركنان براي بهبود فعاليت‌ها و شرايط كاري سازمان ارائه مي‌دهند آنها را از طرح پيشنهادات باز مي‌دارد و آنها از اينكه در تعالي سازمان ‌نقش داشته باشند نااميد خواهند شد.

علت پانزدهم اين است كه سهيم نبودن كاركنان در موفقيت و منفعت‌هاي سازمان موجب مي‌شود كه آنها درخصوص سود و زيان سازمان بي‌اعتنا باشند و براي‌شان موفقيت يا عدم موفقيت سازمان بي‌اهميت باشد.  علت شانزدهم اين است كه روزمرگي و عدم وجود چشم‌انداز روشني از اهداف و برنامه‌هاي سازمان، افراد را نسبت به آينده‌ سازمان سرخورده مي‌كند.

علت هفدهم وجود تنش و اضطراب مداوم در محيط كار است كه افراد را دچار فرسايش قوا و روحيه مي‌كند.علت هجدهم اين است كه عدم وجود امنيت شغلي و تهديدهاي پي‌درپي ترك خدمت‌هاي فراوان، محيط سازمان را ناامن و كارايي و اميد به آينده شغلي را تقليل خواهد داد. علت نوزدهم ملزم بودن افراد به انجام فعاليت‌هاي يك‌نواخت و بدون چالش و تكرار آنها به‌طور روزانه است كه آنها را دچار رخوت و سستي مي‌كند و از پويايي باز مي‌دارد.

علت بيستم هم اين است كه عمل نكردن به تعهدات و وعده‌هايي كه به كاركنان داده شده است موجب مي‌شود افراد احساس كنند فريب خورده‌اند و در نتيجه وفاداري خود را نسبت به سازمان از دست بدهند.اين عوامل بيست‌گانه، شايع‌ترين عواملي است كه افراد را نسبت به سازمان بيگانه مي‌كند و اغلب موجب «از خود بيگانگي» كاركنان خواهد شد.

 

قاعدتا بيگانگي از كار و عدم رضايت شغلي تبعات و پيامدهايي را به دنبال دارد. به نظر شما بيگانگي از كار چه عواقبي را در پي دارد؟

وقتي بيگانگي از كار روي مي‌دهد، كار به يك عامل خارجي تبديل مي‌شود و به‌وجود ذاتي فرد تعلق ندارد و آدمي هيچ نوع رضايت خاطر در كارش نمي‌يابد و كار جنبه اجباري و خسته‌كننده پيدا مي‌كند بنابراين، فرد فقط در خارج از كارش خود را مي‌يابد و وقتي سركارش است خارج از خودش است. لذا به جاي خرسندي احساس رنج مي‌كند، نه‌تنها انرژي جسمي و ذهني خود را آزادانه رشد نمي‌دهد، بلكه در عوض جسم خود را فرسوده و ذهن خود را زائل مي‌سازد.

او هنگامي آسايش دارد كه كار نمي‌كند و هنگامي كه كار مي‌كند احساس آسايش ندارد. چون كارش از سر اختيار نيست، بلكه كاري اجباري است اين كار به عنوان هدفي در خود پديدار نمي‌شود، بلكه در خدمت دستمزد است. فعاليتي خودجوش و آزاد نيست، بلكه ابزاري است براي ادامه حيات جسماني، اين فعاليت بيانگر از دست دادن خويشتن خويش و جوهر وجودي خود براي حفظ وجود فيزيكي است. اين كار به كس ديگري تعلق دارد و براي تامين خواست‌هاي ديگري انجام مي‌شود. در نتيجه فرد نه به خود كه به كار تعلق دارد، كاري كه در خدمت اهداف فرد يا افراد ديگر است، كاري كه مشوقي در او برنمي‌انگيزد.

 

منبع: فرصت امروز