شارا - شبكه اطلاع رساني روابط عمومي ايران : تحول: خدا بود و ديگر هيچ نبود...
یکشنبه، 29 اسفند 1400 - 19:03 کد خبر:16165
خدا بود و ديگر هيچ نبود. خلقت هنوز قباي هستي بر عالم نياراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناك. و در دايره امكان هنوز تكيه گاهي وجود نداشت. خدا كلمه بود، كلمه اي كه هنوز القا نشده بود، خدا خالق بود، خالقي كه هنوز خلاقيتش مخفي بود، خدا رحمان و رحيم بود، ولي هنوز ابر رحمتش نباريده بود، خدا زيبا بود، اما هنوز زيباييش تجلي نكرده بود...

4 Ways to Go Beyond the Press Release in a Post Panda World image panda bear 1113tm pic 106 300x199

 

خدا بود و ديگر هيچ نبود. خلقت هنوز قباي هستي بر عالم نياراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناك. و در دايره امكان هنوز تكيه گاهي وجود نداشت. خدا كلمه بود، كلمه اي كه هنوز القا نشده بود، خدا خالق بود، خالقي كه هنوز خلاقيتش مخفي بود، خدا رحمان و رحيم بود، ولي هنوز ابر رحمتش نباريده بود، خدا زيبا بود، اما هنوز زيباييش تجلي نكرده بود...
 

اراده خدا تجلي كرد، كوه ها، درياها، آسمان ها و كهكشان ها را آفريد، چه انفجارها، چه طوفان ها! چه سيلاب ها! چه غوغاها كه حركت اساس خلقت شده بود و زندگي با شور و هيجان زائدالوصفش به هر سو مي تاخت.

 

آن گاه خدا انسان را از «حماء مسنون» آفريد و او را بر صورت خويش ساخت، و روح خود را در او دميد و اين خلقت عجيب را در ميان غوغاي وجود رها ساخت. انسان، غريب و ناآشنا، از هر گوشه اي به گوشه اي ديگر مي گريخت، و پناهگاهي مي جست كه در آن با يكي از مخلوقات همرنگ شود و در سايه جمع استقرار بيابد و از ترس تنهايي و شرم بيگانگي و غيرعادي بودن به درآيد.

 

به سراغ فرشتگان رفت و تقاضاي دوستي و مصاحبت كرد، همه با سردي از او گذشتند و در جواب الحاح پرشورش سكوت كردند. اين انسان وحشت زده و دل شكسته با خود نوميدانه مي گفت: مرا ببين، يك لجن خاكي مي خواهد انيس فرشتگان آسمان شود! ... پرنده اي يافت در پرواز، كه بال هاي بلندش را باز مي كرد و به آرامي در آسمان ها سير مي نمود، خوشش آمد و گفت: آيا استحقاق دارم هم پرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابي نداد و به آرامي از او گذشت و او افسرده و سرافكنده با خود گفت: مرا ببين كه از لجن خاكي ساخته شده ام ولي مي خواهم از قيد اين زمين خاكي رها گردم! چه آرزوي خامي!چه انتظار بي جايي! انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دل شكسته، وحشت زده و مايوس، تنها، سر به گريبان تفكر فرو برد و احساس كرد استحقاق دوستي با هيچ مخلوقي را ندارد... آن گاه صبرش به پايان رسيد، ضجه كرد، اشك فروريخت و از ته دل فرياد برآورد: كيست كه اين لجن متعفن را بپذيرد؟ من پناهگاهي ندارم. كيست كه دست مرا بگيرد؟ كيست كه بدبختي مرا ملاحظه كند؟ كيست كه مرا از تنهايي به درآورد؟ كيست كه به استعانه من لبيك گويد؟

 

ناگهان طوفاني به پا شد، زمين به لرزه درآمد. آسمان غريدن گرفت. صدايي در زمين و آسمان طنين انداز شد كه از هر گوشه و از هر ذره و از زبان هر موجود بلند گرديد: اي انسان، تو محبوب مني، دنيا را به خاطر تو خلق كرده ام، و تو را بر صورت خود آفريده ام، و از روح خود در تو دميده ام و اگر كسي به نداي تو لبيك نمي گويد، به خاطر آنست كه هم طراز تو نيست و جرات برابري و همنشيني با تو را ندارد، حتي جبرئيل، بزرگترين فرشتگان، قادر نيست كه هم طراز تو شود، زيرا بالش مي سوزد و از طيران به معراج باز مي ماند.


اي انسان، تنها تويي كه زيبايي را درك مي كني، جمال و جلال و كمال تو را جذب مي كند. تنها تويي كه خدا را با عشق نه با جبر پرستش مي كني. اي انسان تنها تويي كه قدرت خلاقيت خدا را درك مي كني، تنها تويي كه غرور مي ورزي و عصيان مي كني، و لجوجانه مي جنگي، و شكسته مي شوي و رام مي گردي، و جلال و جبروت خدا را با بلندي طبع و صاحب نظري خود درك مي كني ... اي انسان! خلقت در تو به كمال رسيد، و كلمه در تو تجسم يافت، و زيبايي با ديدگان زيبابين تو ظهور كرد، و عشق با وجود تو مفهوم و معني يافت، و خدايي، خود را در صورت تو تجلي كرد. اي انسان، تو مرا دوست داري و من نيز تو را دوست دارم، تو از مني و به سمت من بازمي گردي.

 

برگرفته از يادداشت هاي دكتر مصطفي چمران