شبکه اطلاع رسانی روابط عمومی ایران(شارا)، تابستان بود. مدرسهها تعطیل شده بود. تنها در حیاط خانه نشسته بودم که کلاغی آمد و کنار حوض نشست. با چشمهایش داشت صاف توی چشمهایم نگاه میکرد. اول فکر کردم میخواهد آب بخورد اما از من میترسد، اما وقتی دیدم آرام آرام دارد به طرف من میآید و از حوض دور میشود فهمیدم اشتباه فکر کردم. منهم نگاهش کردم و همینجور الکی گفتم چیه ماچ میخوای؟ با تعجب بسیار دیدم که کلاغ شروع به حرف زدن مثل ماها کرد و گفت: نه، ماچ نمیخواهم. گرسنه هستم. سه تا جوجه هم دارم که خیلی گرسنهاند. چشمهایم را مالیدم و دستی به گوشهایم کشیدم. دوباره گفت: خواب نیستی، من دارم حرف میزنم. ما کلاغها خیلی عمر میکنیم و خیلی هم باهوشیم، اگر بخواهیم با استعداد و تجربه میتوانیم مثل شما حرف زدن را یاد بگیریم. حالا این حرفها را بگذاریم برای بعدا، در یخچالتان چیزی برای خوردن به هم میرسد؟ با سر اشاره کردم و دویدم به طرف خانه و با مشتی خوراکی برگشتم. کلاغ خوراکیها را برداشت و گفت: دستت درد نکند دوست من. من دوباره میآیم پیشت. بعد پرید و رفت. فردای آن روز در حیات خانه متنظرش بودم که یکباره پیدایش شد. آمد و کنار پایم نشست. گفتم: جوجههایت خوبند؟ گفت: آره خوبند. تعریف مهربانی تو را برایشان کردم. گفتم: چه مهربانیای؟ من کاری نکردم، شما گرسنه بودید. کلاغ گفت: اینطور فکر نکن و قدر قلب مهربانت را بدان. تو اولین کسی نبودی که دیروز برای گرفتن غذا از آن درخواست کردم. اما اولین کسی بودی که به من و جوجههایم کمک کردی. هر جا که رفتم یا با سنگ دنبالم کردند، یا وقتی دیدند صحبت کردن بلدم به فکر گرفتنم فرو رفتند و به طرفم حمله کردند. اما تو تا شنیدی ما گرسنهایم بدون پرسش دویدی و برایمان غذا تهیه کردی. حالا بگو چه آرزویی داری تا آن را برایت برآورده کنم، تو ارزشش را داری تا به خواستههایت برسی. من چشمم را برای مدت کوتاهی بستم، آنوقت گفتم دوست دارم برای یکبار هم که شده مثل پرندهها پرواز کنم. کلاغ گفت: چشمت را ببند. چشمم را بستم. احساس کردم دارد باد میآید، وقتی چشمم را باز کردم دیدم در آسمان بالای خانهامان هستم. کلاغ هم کنار من بود، گفت: نترس و به هر طرف که میخواهی مثل پرندهها پرواز کن. من کمکم که ترسم ریخت شروع کردم به پریدن روی شهر. کلاغ گفت: دنبال من بیا تا از شهر دور شویم، اگر آدمها ببینددت معلوم نیست که برای گرفتنت چه کارهایی میکنند، بعد رفت. من هم به دنبالش رفتم. بالای جایی رسیدیم که پر از درختهای بلند بود. کلاغ روی شاخه کلفتی نشست و به من هم اشاره کرد که بنشینم. نشستم، چقدر پرواز کردن در آسمان برایم جالب بود. چقدر آن باغها زیبا و سرسبز بود. کلاغ گفت: لذت پرواز را چشیدی؟ گفتم: بله. خیلی خوب بود. کلاغ گفت: هر وقت که خواستی میآیم تا با هم پرواز کنیم، حالا برگردیم تا کسی متوجه غیبتت نشده. بعد چشمکی زد و گفت: این راز باید بین ما بماند.
منبع: قانون
|