درباره شارا | تماس | جستجوی پیشرفته | پیوندها | موبایل | RSS
 خانه    تازه ها    پایگاه اخبار    پایگاه اندیشه    پایگاه کتاب    پایگاه اطلاعات    پایگاه بین الملل    پایگاه چندرسانه ای    پایگاه امکانات  
جمعه، 10 فروردین 1403 - 12:29   

ساخت قدرتمندترین مدل هوش مصنوعی منبع باز جهان: DBRX

  ساخت قدرتمندترین مدل هوش مصنوعی منبع باز جهان: DBRX


ادامه ادامه مطلب یک

4.5 میلیون برابر اینترنت سریعتر؟ دانشگاه استون این امکان را فراهم می‌کند

  4.5 میلیون برابر اینترنت سریعتر؟ دانشگاه استون این امکان را فراهم می‌کند


ادامه ادامه مطلب دو

ان بی سی پس از واکنش‌های شدید، استخدام رونا مک‌دانیل را لغو کرد

  ان بی سی پس از واکنش‌های شدید، استخدام رونا مک‌دانیل را لغو کرد


ادامه ادامه مطلب سه

انویدیا در مرکز جهان هوش مصنوعی قرار دارد

  انویدیا در مرکز جهان هوش مصنوعی قرار دارد


ادامه ادامه مطلب چهار

   آخرین مطالب روابط عمومی  
  6 استراتژی دگرگون کننده برای آزادسازی پتانسیل رهبری شما
  چند نکته مهم در پرامپت‌نویسی
  کمپین‌های داده
  تاثیر ادراک بر تصمیم‌گیری در شرایط پرخطر
  اولین مدل زبان بزرگ هوش مصنوعی «منصفانه آموزش دیده» اینجاست
  جستجوی عمیق بینگ به طور رسمی برای همه کاربران فعال شد
  هوش مصنوعی گوگل می‌تواند چندین کتاب را جذب کند. با این همه داده چه خواهد کرد؟
  به دنبال تغییر نام تجاری هستید؟
  فناوری سلامت پوشیدنی: روند نوظهور با پتانسیل عظیم
  انویدیا در مرکز جهان هوش مصنوعی قرار دارد
ادامه آخرین مطالب روابط عمومی
- اندازه متن: + -  کد خبر: 31747صفحه نخست » مقالات روابط عمومیشنبه، 20 آبان 1396 - 10:23
نویسنده: دیوید بوهم
خلاقیت، یادگیری و توسعه
به بهانه برگزاری چهاردهمین کنفرانس روابط عمومی در 19 آذر 1396 - هرگونه تلاش برنامه ریزی یا تمرینهایی که برای دستیابی به خلاقیت در اینجا و آنجا توصیه می شود، در حقیقت به معنای نفهمیدن ماهیت واقعی آن چیزی است که فرد علاقه مند به خلاقیت آرزو می کند.
  

شبکه اطلاع رسانی روابط عمومی ایران (شارا)- آنچه باعث دشواری بحث خلاقیت می شود قابل تعریف نبودن آن در قالب واژه هاست. اما به هر حال واژه ها می توانند به آنچه در ذهن خواننده است و کم و بیش در ذهن نویسنده نیز وجود دارد، اشاره کنند. بنابراین، از واژه ها کمک می گیرم تا برای خواننده منظورم را از خلاقیت بیان کنم.


پرسشی بنیادی که می خواهم در آغاز بحث و به عنوان یک "دانشمند" به آن بپردازم این است که "چرا در بسیاری از موارد دانشمندان شیفته کارشان هستند؟" آیا تنها بدلیل "سودمندی" آن است؟ برای دستیابی به پاسخ این پرسش باید با اینگونه دانشمندان از نردیک صحبت کیند تا متوجه شوید که جنبه های انتقاعی کار برایشان در درجه دوم اهمیت قرار دارد. پس اولویت اول آن چیست؟


آیا می توان گفت که خواست قلبی دانشمند "کشف قوانین طبیعت" است تا قادر به پیش بینی پدیده های طبیعی شود و بدین وسیله امکان "تصرف" هوشمندانه بشر را در فرایندهای طبیعی- برای دستیابی به نتایج دلخواه- فراهم نماید؟ البته گاهی این خواسته می تواند شیفتگی زیادی ایجاد کند، اما این حد از شیفتگی تنها در شرایطی بروز می کند که فعالیت علمی معطوف به مسئله مهمتری، نظیر یک "هدف مشترک بسیار کلیدی" باشد اما گفته اند و می گویند که هدف مشترک همیشه کمیاب است. در ضمن آنچه که دانشمند پژوهشگر پیش بینی می کند اغلب در درون همان پدیده ای نهفته است که موضوع پژوهش وی را تشکیل می دهد (برای مثال تعداد دقیق ذرات؛ یا تعداد دقیق مشاهداتی که می توانند یک پدیده را با قطعیت به اثبات برسانند و...، در نتیجه باید چیزی با ارزشتر و مهمتر وجود داشته باشد وگرنه این امور پیش پا افتاده و شاید کودکانه هیچ جاذبه ای برای دانشمند ندارد.


پس آیا دانشمند شیفته "حل معما"ست؟ یا می خواهد بر چالش توضیح یک فرایند طبیعی با نشان دادن نحوه کار آن غلبه کند؟ شکی نیست که اینکار برای دانشمند لذتبخش است، اما این لذت هنگامی به اوج می رسد که دانشمند به چیزی بسیار مهمتر از حل معما بیندیشد. چنانچه هدف دانشمند صرفا به کسب لذت خلاصه شود نه تنها تلاش بی معنا و کودکانه خواهد بود، بلکه درست در نقطه مقابل آن چیزی قرار می گیرد که "اثربخشی پژوهش" نامیده می شود. از آنجا که اگر ایده های دانشمندانی نادرست باشد یا در مسیری نادرست قرار گیرد غالبا با احساس یاس، سرخوردگی و نارضایتی شدید همراه است. دانشمندی که صرفا به تحصیل "لذت" فکر می کند برای پرهیز از این عاقبت می کوشد تا نقاط ضعف کارش را پنهان کند (چنانکه متاسفانه و با کمال تعجب بارها و بارها شاهد چنین کوششهایی از سوی دانشمندان بوده ایم).


بنابراین پاسخ این پرسش را- که چرا دانشمندان شیفته کارشان هستند؟- نمی توان در چنین سطح نازلی یافت. اهمیت آنچه که دانشمند در پی آن است باید به مراتب فراتر از تحصیل "لذت" باشد. با یادآوری این نکته که هدف نهایی پژوهش "کشف مطلب تازه ای است که قبلا ناشناخته بوده" شاید بتوان به یک بعد از آن "عامل شیفتگی" اشاره کرد اما دانشمند صرفا در پی کسب تجربه تازه ای از کار با موضوعی غیر متعارف و بدیع نیست. در واقع باید نوع دیگری از لذت مطرح باشد شاید بتوان گفت که دانشمند در پی " یادگیری" مطلب جدیدی است که از نوعی اهمیت ویژه و بنیادین برخوردار است؛ کشف نوعی قانونمندی ناشناخته در نظام طبیعی که حاکی از وحدت در گستره وسیعی از پدیده هاست بنابراین می خواهد در واقعیتی که او را احاطه کرده است نوعی وحدت، کلیت و هماهنگی ای که زیبا پنداشته می شود، جستجو کند. از این لحاظ شاید دغدغه یک دانشمند فرق زیادی با یک هنرمند، معمار، آهنگساز و امثال اینها نداشته باشد؛ چرا که همگی جویای نوعی نظم جدیدی در موضوعات کاری خود هستند.


بدون شک دانشمند بر کشف وحدت و تمامیت در طبیعت تاکید دارد و این تاکید تا آنجاست که "خلاقیت" کار او غالبا پنهان می ماند. کشف این وحدت و تمامیت ایجاب می کند که دانشمند ساختاری کلی از ایده ها خلق کند که برای توصیف هماهنگی و زیبایی قابل مشاهده در طبیعت لازم است. همچنین باید ابزارهای حساسی برای کمک به درک حقایق ابداع کند تا بوسیله آن بتواند میزان صحت ایده های جدید را بسنجد و پرده از واقعیتهای جدید و غیرمنتظره بردارد. تا اینجا دریافتیم که هنرمند، آهنگساز، معمار و دانشمند بر این باورند کهکشف و آفرینش چیزی که بطور تمام و کمال زیبا و موزون است، ضرورتی انکار ناپذیرست.

 

 همیشه شمار کسانی که شانسی برای این نوآوری و ابداع داشته اند انگشت شمار و تعداد کسانی که عملا به این مهم پرداخته اند، نادرتر بوده است. اگر با تامل نگاه کنیم چه بسیار کسانی را ببینیم که همه عمر می کوشند تا از طریق پرداختن به انواع سرگرمیها، هیجانها، انگیزه ها، تغییر شغل و مواردی از این قبیل، خود را از یکنواختی کسالت بار روزمرگی برهانند و بیهوده کاری آنان را می بینیم که می خواهد با این بهانه های واهی بر نارضایتی خود از محدودیت و ماشینی شدن زندگی غلبه کنند


پس آیا "خلاقیت" در انحصار اندک کسانی است که استعداد ویژه ای دارند و معمولا آنها را "نابغه" می نامیم؟ من معتقدم که "استعداد" نمی تواند همه مسئله باشد، زیرا شمار افراد با استعدادی که "معمولی" باقی می مانند، فراتر از این حرفهاست. بعلاوه، چه بسیار دانشمندانی وجود داشتند که ریاضیات را بیشتر از انیشتین می دانستند و فیزیک را بهتر از او می شناختند، اما انیشتین دارای ویژگی "خلاقیت" بود و همه تفاوت اینجاست.


اما جوهره خلاقیت چیست؟ به عقیده من تعریف یا تصریح آن کار ساده ای نیست. در حقیقت تعریف خلاقیت، ناقص خلاقیت است! زیرا هر پدیده ای را که تعریف کنیم دیگر " بکر" نخواهد ود . پس شاید بهتر باشد بجای تلاش برای تعریف صریح خلاقیت، از بیراهه وارد شویم و به اشارات ضمنی اکتفا کنیم.


بوضوح باید گفت اولین شرط لازم برای "خلاقیت" این است که انسان نخواهد پیش پندار خود را از واقعیت به دیگران تحمیل نماید بلکه باید درصدد یادگیری مطلب "تازه ای" باشد، حتی اگر این یادگیری متضمن ابطال ایده ها و پندارهایی باشد که برای وی ارزشمند و بدیهی به نظر می رسند.


اما توانایی یادگیری به این طریق در تمامی انسانها مشترک است پس جای شگفتی نیست که کودک راه رفتن، سخن گفتن و مسیریابی را از طریق "آزمایش و مشاهده آنچه که اتفاق می افتد" یاد می گیرد. سپس کارها (یا اندیشه های) خود را با نگاه به آنچه که حقیقتا اتفاق می افتد می سنجد و بهبود می بخشد. بنابراین، سالهای نخست زندگی را به شیوه ای کاملا خلاق به کشف چیزهایی می گذارند که برایش تازگی دارند، تا آنجا که انسان کودکی خود را "بهشت گمشده" می پندارد! متاسفانه به نسبت رشد کودک دامنه یادگیریش محدودتر می شود. در مدرسه، دانش را از راه تکرار می آموزد و با جلب توجه معلم از عهده امتحان بر می آید و به اصطلاح موفق می شود. در محیط کار هم مثل مدرسه (و دانشگاه)، نه از روی عشق که برای امرار معاش و سایر اهداف انتفاعی چیزهای می آموزد. به این ترتیب کم کم توانایی مشاهده چیزهای "تازه" و "خلاقیت" در وجود او از بین می رود و هیچ زمینی بدون "اینها" محصولی نخواهد داشت.


ما نمی توانیم بر اهمیت این نوع یادگیری در همه مراحل زندگی تاکید کنیم و همیشه به نفس یادگیری، بجای مضمون مشخصی که باید یاد گرفته شود، اولویت بدهیم. جوهره یادگیری رسیدن به بصیرتی واقعی است بصرتی که انسان بدون آن نمی تواند در موقعیتی جدید حقیقت را از کذب تشخیص دهد.


البته نفی بصیرت عادی و "مکانیکی" نیز وجود دارد که در ارتباط با آنچه برایمان آشناست، حاصل می شود؛ و بطور کلی همه ما به این نوع بصیرت گرایش داریم (برای مثال کم کسانی هستند که ورای عادت به ویژگیهای خاص چهره دوستان یا محیط پیرامونشان نگاه کنند).


اما بصیرت حقیقی، که متضمن دیدن چیزهای تازه و ناآشناست، مستلزم دقت، هوشیاری، آگاهی و حساس بودن است. در چارچوب این ذهنیت، انسان کاری هر چند ساده (نظیر تکان دادن بدن با برداشتن چیزی) انجام می دهد. سپس به تفاوت بین آنچه در عمل اتفاق می افتد و آنچه بر مبنای دانش قبلی در نظر داشته است توجه می کند و ازاین تفاوت به بصیرت تازه یا ایده جدیدی می رسد که تفاوت را توجیه می کند. این فرایند می تواند بدون آغاز با پایان در هر زمینه تصوری روی دهد.


متاسفانه ترس از "اشتباه" مانع از آن می شود که ما اولویت اول را به درک چیزهای نو و متفاوت بدهیم. از کودکی می آموزیم که در همه حال تصویر "خود" یا "من" را بطور کامل حفظ کنیم و بر این باوریم که با هر اشتباه، مشخص می شود که انسان حقیری هستیم و آن وقت شاید دیگران ما را نپذیرند. این بسیار غمبار است؛ زیرا همانگونه که اشاره شد یادگیری کامل مستلزم عمل کردن و مشاهده آن چیزی است که اتفاق می افتد. اگر انسان از اشتباه بودن کارش بترسد و این ترس او را از آزمایش باز دارد، هر گز نمی تواند مطلب جدیدی بیاموزد و این همان وضعی است که اغلب مردم کم و بیش به آن گرفتارند. این ترس از اشتباه کردن بر عادات درک مکانیکی فرد، بنا بر آنها ایده های خود را مسلم می پندارد و تنها به منظور رسیدن اهداف انتفاعی خاص می آموزد، افزوده می شود و همه اینها دست به دست هم می دهند تا انسانی پرورش یابد که قادر به درک چیزهای تازه نباشد، بنابراین به جای "فردی خلاق" به انسانی "عادی" مبدل می شود.


از قرار معلوم توانایی یادگیری چیزهای جدید در کل به "وضعیت ذهنی" انسان بستگی دارد نه به یک استعداد ذاتی و خدادادی؛ همچنین محدود به هیچ زمینه خاصی اعم از علم، هنر، موسیقی با معماری نیست. البته توانایی یادگیری هنگامی به اوج می رسد که فرد نسبت به آن انجام می دهد. علاقه ای کامل و بی قید و شرط داشته باشد؛ درست مثل علاقه ای که کودک در حین یادگیری راه رفتن ابراز می کند. اگر به دقت نگاه کنیم، می بینیم که او "تمام وجودش" را برای راه رفتن بکار می گیرد. فقط در پرتو چنین علاقه ای است که انرژی ذهنی لازم برای درک چیزهای نو و متفاوت پدید می آید؛ بویژه آنگاه که آنچه برایمان آشنا، ارزشمند، مایه آرامش و عزیز است در معرض مخاطره قرار گیرد.


بدیهی است که همه دانشمندان و هنرمندان بزرگ نسبت به کارشان چنین احساسی داشته اند. اصولا هر کسی می تواند چنین برخوردی با زندگی داشته باشد، نوع کار اهمیتی ندارد. در اینجا از خانم "آن سولیوان" - معلم هلن کلر- یاد می کنم که عزم خود را جزم کرد تا کودکی را آموزش دهد که هم نابینا، هم ناشنوا و هم لال بود. وی دریافت که برای آموزش این کودک برای تمام وجودش را بکار گیرد. او در نخستین برخورد با شاگرد خود "موجودی وحشی" را دید که حتی یارای نزدیک شدن به او را نداشت. اگر او طبق پیش پندارهای خود به این موجود نگاه می کرد، فورا از او فاصله می گرفت. اما تا آنجا که می توانست و با همه انرژی خود کوشید و با نهایت دقت و ظرافت به "کاوش" در ذهنیت ناشناخته کودک پرداخت و سرانجام متوجه شد که چگونه با کودک ارتباط برقرار کند.


نخستین گام اساسی او این بود که "مفهوم"سازی را به کودک بیامورد (چیزی که قبلا هرگز یاد نگرفته بود، زیرا نتوانسته بود با دیگران در هیچ زمینه ای ارتباط معنادار برقرار کند). بدین منظور او را واداشت تا آب را در حالتهای مختلف لمس کند. هر بار کلمه‌‌ "آب" را بر کف دستش می نوشت. روزهای زیادی گذشت، و کودک سر از این کارها در نمی آورد اما ناگهان دریافت که همه این تجربه های گوناگون بر یک ماده در شکلهای مختلف دلالت دارند که مظهر آن کلمه "آب" ‌است که بر کف دستش خط خطی می شود. بدینگونه تحول شگفتی در ذهن کودک پدید آمد که اگر زندگی بدون انتزاع های فکری را تجربه نکرده باشیم، به سختی می توانیم ژرفا و گستره آن را درک کنیم. در نتیجه این تحول، کودکی که فاقد توانایی ارتباط و تفکر بود، تقریبا به یک انسان عادی تبدیل شد. بنابراین، کشفیات خانم سولیوان خارق العاده ای در دگرگون شدن زندگی هلن کلر و بعدها زندگی انسانهای زیادی مانند وی را ایفا کرد.


این نمونه بویژه از آن جهت قابل تامل است که بر اساس آن می توان دریافت که بسیاری از والدین و معلم ها تا چه اندازه مخرب هستند. در واقع بسیار اندکند کسانی که بدلیل عشق شورانگیز خود به بچه ها، والدین و معلم ها را نسبت به این واقعیت حقیقی هوشیار و حساس کنند که بچه ها چقدر با آنچه که دیگران انتظار دارند، متفاوت اند؛ و این که درک این تفاوتها ممکن است کلید یک دگرگونی باشد؛ به همان میزان که در آغاز، کار خانم سولیوان با هلن کلر واقعا چشمگیر بود.
در جامعه با موارد زیادی از این قبیل در زمینه های مختلف برخورد می کنیم که شاید در ابتدا مایوس کننده باشد (دست کم در ابتدا)؛ زیرا جامعه عادت ندارد خلاقیت بالقوه افرادی همچون خانم سولیوان را بپذیرد. در واقع ابتکار و خلاقیت حقیقی تنها در اینگونه موارد بروز نمی کند، بلکه انسان همیشه می تواند از خود بپرسد که آیا میان تصورات پیش پنداشته او و واقعیتهای موجود تفاوتی مهم و اساسی وجود دارد یا نه؟


بارها شاهد بوده ایم که انواعی از خلاقیت در همه زمینه های قابل درک بروز کرده، و معمولا دیده ایم که این خلاقیت از درک شور آفرین چیزهای نو و متفاوت و مقایسه آن با معرفت پیشین ناشی شده است. حال با جزئیات بیشتر به کاوش خود ادامه می دهیم تا ببینیم براستی "خلاقیت" چیست؟ به عبارت دیگر می خواهیم بدانیم انسانهای منشا اثر یا خلاق چه می کنند و چه چیزی آنها را از انسانهای معمولی متمایز می کند؟


برای یافتن پاسخ این پرسشها، ابتدا پرسش دیگری را مطرح می کنیم. دستاوردهای یک کار خلاق، برای مثال نظریه ای علمی، کاری هنری، یک ساختمان یا کودکی که بطور صحیح تربیت شده و آموزش دیده و... چه ویژگیهایی دارد؟ در اینجا باید مواردی را که فرد در حین کار و بطور اتفاقی به چیزی پی می برد از "کشف چیزهای تازه" که ابداع حقیقی است جدا کنیم. من حدس می زنم که در مورد دوم (کشف چیزهای تازه) نوعی درک از "نظمی بنیادین و نو" وجود دارد که در زمینه ای گسترده و غنی دارای اهمیتی بالقوه است. این نظم و آفرینش ساختارهایی نو و برخورداری از ویژگیهای "هماهنگی" و "کلیت" منجر می شود که طبیعتا "زیبا" به نظر می رسند.


برای درک این معانی ابتدا لازم است شناختی از واژه های "نظم"، "ساختار"، "هماهنگی" و "کلیت" بدست آوریم از "نظم" آغاز می کنیم. امروزه باور همگان این است که واژه هایی مانند "نظم" و "بی نظمی" فقط به قضاوتهای ذهنی که کاملا تابع سلیقه های خاص، پیشداوریها و دیدگاههای افراد است، اشاره می کند. اما من می خواهم بگویم که "نظم" صرفا یک مقوله ذهنی نیست و می توان آن را مانند سایر پدیده های عینی همچون فاصله، زمان، جرم یا هر مقوله دیگری که در طبیعت یافت می شود، در نظر گرفت. همانطور که با جزئیات بیشتر توضیح خواهم داد قضاوتهای ما درباره کیفیاتی نظیر "نظم" بر تشخیص "تفاوتهای مشابه" و "شباهتهای متفاوت" استوار است که می توان همچون سایر پدیده های عینی توصیف پذیر، آنها را توصیف و به دیگران منتقل کرد.


برای مثال یک منجی هندسی را در نظر بگیرید که از منظری خاص آن را مجموعه "منظمی" از نقاط توصیف می کنیم. اگر بخواهیم این نظم را بطور مختصر و مفید و قابل فهم و آزمایش بیان کنیم می توانیم منحنی را تقریبا مانند مجموعه ای از پاره خط ها با طول مساوی در نظر بگیریم که فقط جهت هایشان متفاوت است. اما وجود یک منحنی منظم (بجای مجموعه آشفته ای از نقطه ها) به "شباهت تفاوتها" در پاره خط ها بستگی دارد.

 

 البته این کیفیات را می توان بلافاصله تشخیص داد، هر چند که زبان مشترک ما معمولا ناسازتر و ضعیف تر از آن است که بتوانیم آنچه را می بینیم دقیقا به دیگران منتقل کنیم. به همین دلیل که انسانها در انتقال فهم متعارف خود- از کیفیت نظمی که تصور می کنند- به دیگران ناتوانند. البته اینگونه تصورات کاملا شخصی و ذهنی است، و برای پرهیز از سردرگمی لازم است تصورات شخصی را کنار گذاریم و زبانی بیابیم که بتواند کیفیت نظم را کاملا توضیح دهد. با چند مثال ساده از نظم و منحنی آغاز می کنیم.


می دانیم که ساده ترین منحنی یک خط راست است. در این حالت، پاره خط های متوالی (که خط راست را می سازند)، تنها از لحاظ "موقعیت" متفاوت اند، اما جهت شان مشابه است. در دایره جهت پاره خط ها نیز متفاوت، اما زوایای بین آنها مشابه است. بنابراین، پاره خط ها تفاوتهای مشابهی دارند. از اینرو شباهتهایی که معرف دایره اند، با شباهتهایی که معرف خط راست هستند، متفاوت" اند، که در حقیقت تفاوت اساسی بین این دو منحنی نیز همین است.


منحنی بعدی مارپیچ است. این منحنی وقتی پدید می آید که هر دو پاره خط متوالی در دو سطح متفاوت قرار می گیرند بنابراین، بعد سومی به منحنی افزوده تر می شود و شباهت این تفاوتها به تشکیل یک مارپیچ منظم می انجامد.


بدیهی است که می توانیم سلسله مثالها را دنبال کنیم و به تفاوتهایی با نظم عالی برسیم که شباهت هایشان مجموعه ای از منحنی های منظم بسیار پیچیده را بوجود آورد. مهم است به این نکته توجه کنیم که "پیچیدگی" هر منحنی در حقیقت یک ویژگی عینی توصیف پذیر از نظم آن است، بنابراین، خط مستقیم را، که با یک معادله درجه یک تعریف می شود، می توان منحنی درجه یک نامید و دایره را منحنی درجه دو. برای تعریف منحنی ها می توان معادلاتی با درجات بالاتر و بالاتر تا معادله هایی با درجه نامحدود تصور کرد که "منحنی های درجه بی نهایت" نامیده می شوند. مسیرهای بسیار پیچیده ای را که ذرات معلق با حرکت به اصطلاح "نامنظم" خود در هوا می پیمایند، یا حرکت "براونی" "ذرات" هر کدام نمونه ای از منحنی های درجه بی نهایت است.


امروزه این تلقی مشترک وجود دارد که ذرات مذکور در حالت "بی نظمی" حرکت می کند اما من به چیزی به نام "بی نظمی" که بر فقدان کامل هر نوع نظم دلالت داشته باشد، معتقد نیستم. زیرا هر اتفاقی که رخ می دهد، آشکارا با نوعی "نظم" همراه است که می توان آن را با واژگان مناسب تعریف کرد. بنابراین حرکت سیاره ای نمونه ای ساده و روشن از حرکتی است که با معادله درجه یک (و به کمک نیروهای وارده بر آن) قابل تعریف است. اما نظم حرکت براونی از درجه بی نهایت است بدین معنا که فقط با مجموعه نامحدودی از اصطلاحات برای توصیف "تفاوتهای مشابه" قابل تعریف است. به هر حال این چنین حرکتی اینچنین از ترتیب های آماری با تفاوتهای آماری یا تفاوتهای معینی برخوردار است که بستگی چندانی به جزئیات دقیق مسیر منحنی مدارش ندارد.


برای مثال هر دوره در مدتی طولانی و بطور متوسط هر واحد حجم از فضای در دسترسش را تقریبا در زمان مشابهی می پیماید و اگر شمار این ذره ها زیاد باشد در هر لحظه از زمان توزیع شان در ظرف یکنواخت است. بدیهی است جنبه های بی پایان نظم حرکت براونی همانقدر واقعی، قابل تفهیم و تفاهم و آزمایش است که جنبه های نظم در حالت فرو افتادن یک شیء یا حرکت یک سیاره در فضا. هیچیک از اینها صرفا محصول قضاوتهای ذهنی محض، که به تعریف سلیقه ای "نظم" یا "بی نظمی" می انجامد، نیست.


قدر مسلم، تعبیر "بی نظمی" برای آنچه که نظم نسبتا پیچیده ای دارد و توضیح آن با تمام جزئیات دشوار است، تعبیر مناسبی نیست. بنابراین، هرگز نباید در باره منظم بودن یا نبودن چیزی سخن بگوئیم، زیرا همه چیز منظم است و نامنظم بودن به معنای "فقدان هر نوع نظم قابل درک" غیر ممکن است. وظیفه ما "مشاهده و توصیف نوعی از نظم است که عملا در هر چیزی وجود دارد". تعبیر "بی نظمی" برای هیچ منظوری نمی تواند مفید باشد و همیشه گمراه کننده است! آنچه برای پرهیز از اشتباه لازم است، یافتن زبانی است که اصطلاحات "تفاوتهای مشابه" و "شباهت های متفاوت" را بیان کند و بتواند نظم واقعی هر چیز را- هر چه که می خواهد باشد- توضیح دهد (درست مانند زبانی که با آن واحد طول و فاصله واقعی اجسام را از یکدیگر توضیح می دهیم).


حال در باره مفهوم "ساختار بحث می کنیم. به اعتقاد من "ساختار" یعنی سلسله مراتبی از نظم در سطوح مختلف برای مثال خانه ای را در نظر بگیرید. آجرها اجزای مشابه اند اما از نظر موقعیت و جهت متفاوت و وقتی در آرایه خاصی از "تفاوتهای مشابه" منظم شوند تشکیل دیوار می دهند اما دیوار جزئی از یک نظم برتر است زیرا دیوارهای مختلف که در موقعیتهای مشابه و مناسبی چیده شده اند، اتاقها را می سازند. همینطور اتاقها برای ساختار خانه نظم می یابند و خانه ها خیابانها را بوجود می آورند و خیابانها شهر را و...


بدون شک اصل ساختار به منزله سلسله مراتبی از نظم ها یک اصل جهانی است به این معنا که الکترونها و ذرات اتمی به طریق خاصی منظم شده اند تا اتم را بسازند. اتم ها به شکلهای گوناگون نظم می یابند و ماده ای میکروسکوپی اعم از مایع، جامد یا گاز، شفاف یا تیره و... را بوجود می آورند. این اصل ادامه دارد تا به سیارات، ستاره ها، کهکشانها، انبوه کهکشانها و تا آنجا که انسان توانسته است به کمک ابراز علمی کندوکاو کند، می رسد. همچنین است ملکول هایپروتئین، که با نظم خاصی سلولهای زنده را شکل می دهند. سلولها به طریق خاصی منظم می شوند و عضو را می سازند. اعضا برای ایجاد موجود زنده منظم شده اند و این موجود زنده برای تشکیل جامعه نظم می گیرد.


از آنچه گفته شد بوضوح می توان دریافت که فرایند تکاملی طبیعت (که تکامل انسان و ادراکات هوشمندانه او را نیز در بر می گیرد) دارای نظمی است که بالقوه از درجه بی نهایت است؛ بدین معنا که نمی توان آن را با هیچیک از نظم های جزئی اش کاملا تعریف کرد. از این جهت به منحنی تصادفی حرکت براونی شبیه است اما از آن جهت که گرایش به یک ترتیب آماری یا تقارن کامل ندارد با حرکت براونی متفاوت است. همانطور که دیدیم هر نظمی می تواند مبنای نظم برتر و جدیدی باشد؛ سلسله مراتبی از تکامل مستمر را بوجود آورد و به ساختارهای جدیدی منتهی شود که معمولا به نظم های ساده تر نظام می بخشد (نظیر سیتم عصبی که حرکات مکانیکی سلولهای ماهیچه ای را تنظیم می کند) بنابراین، درمی یابیم که طبیعت یک "فرایند خلاق" است که نه تنها ساختارهای نو همیشه نظم های ساختاری در آن پدید می آیند (هر چند که با معیارهای ما این فرایند در زمانی بسیار طولانی اتفاق می افتد).


بدیهی است که اصل اساسی در توسعه هر نوع ساختار (خواه طبیعی و خواه مصنوعی) گونه ای از نظم است که دارای نوعی تقارن "تقریبی" و "محدود" باشد. آرایه تنظیم کننده دگرگونیها یا تغییر در تقارن های یک نظم، شالوده ای برای سطح دیگری از نظم است، و این تسلسل همچنان تا سطح عالیترین نظم ها ادامه می یابد. البته اعتبار جهانی این اصل به این معنی نیست که با رشد بی پایان سلسله مراتبی از نظم های هماهنگ مواجهیم که سرانجام به افزایش بیش از پیش حیطه شمول و وحدت کلیتها منجر خواهد شد؛ بلکه تعارض و ناسازگاری نظم های گوناگون نیز در انتظار ماست که بجای ایجاد کلیتهای واحد و هماهنگ، نظم های جزئی را تخریب می کند یا آنها را رو به کاستی می برد.


همانگونه که بعضی ها نظم را قضاوتی ذهنی می دانند، شایع است که تفاوت بین "تعارض" و "هماهنگی" نیز صرفا یک قضاوت ذهنی و شخصی محض است. در حالیکه اگر تعارض را حرکتی بدانیم که در آن نظم قسمتهای مختلف در ارتباط منطقی با یکدیگر کار نکنند، کاملا چنین نیست. به بیان دیگر، تعارض وقتی پدید می آید که یک نظم جزئی با سایر نظم ها هماهنگ نباشد، حال آنکه در بسیاری از موارد این هماهنگی لازمه وجود نظم های جزئی است.


ساده ترین نوع تعارض یا ناسازگاری را می توان در تقاطع خیابانها دید. وظیفه چراغ راهنما کمک به حفظ نظم رفت و آمد دو خیابان با هماهنگی سازمان یافته است. اگر چراغ راهنما درست عمل نکند، هماهنگی از بین می رود و خودروها در چهار راه با هم تصادف می کنند و ماشین و راننده هر دو صدمه می بینند. مثال ظریف تر، عمل دستگاه گوارش است. وقتی شخص بیمار است، نظم کامل و طبیعی عمل گوارش که لازمه سلامتی بدن به مثابه یک کل است، با مشکل روبرو می شود. در سرطان نیز نظم رشد بی رویه سلولهای سرطانی در تعارض آشکار با فرایندهای بدن انسان است. بدون شک، آنچه در همه این موارد با آن مواجهیم بی نظمی (یا فقدان هر نوع نظم) نیست، بلکه "نظم خاصی است که عملا نادرست است.

 

" نادرستی نظم بدین معناست که به یک کلیت هماهنگ منتهی نمی شود و اصولا در تعارض و ناسازگاری با نظم های جزئی تر قرار می گیرد. اکنون با پی بردن به اینکه درک هماهنگی و کلیت ضرورتا یک قضاوت ذهنی شخصی و محض نیست، می توانیم بفهمیم که همه دانشمندان بزرگ، بدون استثناء در پرتو نور تازه ای از حقیقت، توانسته اند در فرایند ساختاری طبیعت، نوعی هماهنگی درخشنده را در یک نظم زیبای وصف ناپذیر مشاهده کنند. چنین می نماید که اعتبار این درک دست کم به اندازه سایر ادراک هایی بوده است که به خلق نظریه ها و فورمولهای تعریف شده دقیق برای محاسبه برخی از خواص دقیق ماده منجر شده اند. در حقیقت همه نظریه های بزرگ علمی بر اساس درکی این چنین از برخی جنبه های عمومی و اساسی هماهنگی نظم طبیعت استوار بوده است. این ادراک ها وقتی بطور نظام یافته و صورت بندی شده توصیف می شوند، "قوانین طبیعت" نامیده می شوند.


به هر حال برای آنکه برخی جنبه های اساسی نظم فرایند طبیعی را بصورت قانونی جهانی بیان کنیم، باید "تفاوتهای اساسی" مرتبط و موجود در کل این فرایند را تشخیص، شباهت های متناظر با این تفاوتها را نشان دهیم. بنابراین، نیوتن فرض کرد که تفاوتهای مرتبطی بین موقعیتها و سرعت های اجسام مادی در لحظات معینی از زمان وجود دارد (البته در خلاء). همچنین فرض کرد که فاصله ای که این اجسام طی می کنند در فواصل زمانی مشابه، اندازه و جهت یکسانی دارد. این مفروضات او را به حرکت مستقیم الخط با سرعت ثابت هدایتی کرد (که همان قانون معروف اینرسی است). نیوتن این را هم پذیرفت که در فضای مادی (برای مثال به علت وجود مقاومت هوا)، فواصل پیموده شده و جهت حرکت جسم در فواصل زمانی معین تغییر می کند و سرانجام، فرض کرد که این تفاوت فاصله های پیموده شده، بطور کلی مشابه است. چنین فرضی بدین معنا بود که نیروهای مشابه، همه جا و همه وقت شتابهای مشابهی ایجاد می کنند. این فرضها وقتی با نمادهای دقیق ریاضی تبین شد، نام "قوانین حرکتی نیوتن" را بخود گرفت.


نیوتن که تفاوتهای اساسی موقعیت اجسام متحرک را از دریچه فضای مطلق و زمان مطلق می دید. به عبارت دیگر، می توان گفت که وی تفاوتهای مکانی و زمانی را بطور کلی مشابه فرض کرد، تا آنجا که ناظران متفاوت نیر همگی باید تعبیر واحدی از فاصله زمانی و مکانی عرضه می کردند. انیمشین به کمک بصیرت خلاقی که از آن بهره مند بود، توانست حقایق گیج کننده ای را که ظاهرا ناقض نظریه های فیزیک بودند، براحتی درک کند. به اعتقاد او کلید مسئله این بود که بدانیم ناظران مختلفی که با سرعت های متفاوتی در حرکتند، در واقع خاصیت هم زمانی و هم مکانی را به مجموعه هایی از پدیده های "متفاوت" نسبت می دهند. همچنین، ناظرانی که با شتابهای یکسان حرکت می کنند، هنگام رویارویی با مجموعه پدیده هایی که آنها را هم زمان و هم مکان می دانند، راههایی برمی گزینند که تفاوتهای مشابهی دارند. بیان ریاضی عبارات فوق، همان قانون معروف "تبدیل لورنتز" است که پایه ریاضی نظریه نسبیت محسوب می شود.


بنابراین، بوضوح مشاهده می کنیم که گام اصلی انیشتین این بود که توانست مجموعه ای از تفاوتهای اساسی را تشخیص دهد و از آنها یک رابطه تشابهی جدید را نتیجه بگیرد و بوجود نظم نوینی در مکان و زمان پی ببرد. از آنجا که درک مکان و زمان یک عامل شناختی اساسی برای همه ماست، پس آگاهی نسبت به این نظم نوین حائز اهمیتی همه جانبه و عمیق است. با آشکار شدن این نظم نوین، طرح انواعی از پرسشهای جدید در عین مطالعه پدیده های فیزیکی به امری عادی تبدیل شد و دانشمندان به باورهای کاملا نوینی درباره ویژگیهای عمومی ماده رسیدند (که یکی از آنها کشف رابطه انقلابی ماده و انرژی بود).


به هر تقدیر از این احوال چنین بر می آید که نیوتن به تفاوت اساسی پی برد و خلاقانه نظم نوینی را در فیزیک بوجود آورد.


برای روشن شدن موضوع، بگذارید سری به یونان باستان بزنیم که تفاوت اساسی یا کلیدی را چنان تفاوتی می پنداشتند که بین نقص و فساد "ماده زمینی" و کمال پاکی "اجرام آ‎سمانی" وجود دارد (و تا جایی جلو رفتند که این تلقی را به کل نظام هستی تعمیم دادند و آموزه معنوی تفاوت بین نقص و کمال را از آن الهام گرفتند). به عقیده آنان، حرکات پیچیده ماده زمینی از طبیعت "ناقص" آن حکایت می کرد و حرکت اجرام آسمانی در یک دایره، که کاملترین شکل هندسی تلقی می شد، گویای کمال ماهوی آنها بود.


اگر با مشاهده به اثبات می رسید که حرکت اجزام آسمانی یک حرکت دایره ای کامل است، کشف شگفت انگیزی در تایید این نظریه که تفاوت اساسی در نظام هستی را تفاوت بین کمال اجرام آسمانی و نقص ماده زمینی می دانست، بشمار می آمد. اما هنگامی که این نظریه با مشاهده ثابت نشده، اخترشناسان بر آن شدند تا تفاوتهای بین واقعیت و نظریه را با جداسازی واقعیت در مجموعه ای از دایره های هم مرکز بررسی کنند. اگر چندین دایره هم مرکز کفایت می کرد خودش کشف مهمی محسوب می شد. اما دریغ که تعداد دایره های هم مرکز شدیدا رو به افزایش نهاد و انسان درباره بنیادی بودن تفاوت بین اجرام آسمانی و ماده زمینی مردد شد. اما به دلایل مختلف (دینی) سیاسی، روانشناختی و...) ‌تا مدتها کسی به این تردید اعتنا نکرد و بجای آن، جنبه های انتفاعی نظریه دایره های هم مرکز (که در دریانوردی و طالع بینی مفید بود)‌ مورد توجه قرار گرفت.


هر چند کم بهادادن به محاسبات اخترشناسان در آن مقطع کار درستی نیست، اما قرار دادن پرسشهای عمیق، اساسی و جهانشمول یونانیان باستان و دستاوردهای سطحی، پیش پا افتاده و محدود اخترشناسان در یک ترازو نیز خطاست.


آنچه از این افت اهداف علمی حاصل شد، یک دوره فترت طولانی بود که در آن دانشمندان بجای تاکید بر خلاقیت به کشف دانش بالقوه مفید در چارچوب مفاهیم تثبی شده روی آوردند.


حتی اگر کشف و اثبات چنین دانشی را در آن زمان مفید بدانیم، ولی به جرات می توانیم ادعا کنیم که "ضروری و اساسی" نبوده است. نیاز اساسی آن زمان، ایجاد روحیه ای بود که بتواند فرضیه تفاوت بنیانی بین اجرام آسمانی و ماده زمینی را زیر سؤال ببرد. به نظر می رسد گالیله و نیوتن به این نکته پی برده بودند که مجموعه ای از تفاوتهای بسیار مرتبط در موقعیتهای مکانی تمامی ذرات مادی متحرک وجود دارد (چنانکه این امر بعدها ثابت شد) و نظریه انیشتین بر این فرض استوار بود که تفاوتهای اساسی بیشتری بین مجموعه زمانها و مکانهایی که مشابه و مساوی پنداشته می شوند، وجود دارد و بالاخره، در نظریه کوانتوم به تفاوتهای اساسی دیگری توجه شد که پرداختن به آنها از عهده این مقال خارج است.


بطور کلی بدیهی است که توسعه خلاقانه علم به درک نامرتبط بودن مجموعه تفاوتها و شباهت هایی بستگی دارد که قبلا از آن مطلع بوده ایم. به گفته روانشناسان، این دشوارترین گام است اما همین که برداشته می شود، ذهن را برای هوشیار بودن، آگاه، دقیق و حساس بودن آزاد می کند تا کاشف نظم جدیدی باشد و بدنبال آن ساختارهای نوینی از ایده ها و مفاهیم نو را خلق کند.


در اینجا رابطه یک دانشمند خلاق با نتایج کارهای خلاقانه دانشمندان پیشین اهمیت زیادی پیدا می کند. بی شک دانشمندی که روش انیشتین را در برخورد با مسائل نو تقلید کند یا حتی دستاوردهای او را بقدری تغییر یا بسط دهد که در ترکیب با سایر نظریه های موجود بتواند به استنباط های نوی برسد، باز هم در داشتن ویژگی خلاقیت همانند انیشتین نیست. البته چنین دانشمندی به صرف مقابله با کارهای انیشتین یا چشم پوشی از آنها نیز خلاق نمی شود. در یک کلام، نیاز واقعی او این است که از انیشتین "بیاموزد" به این معنا که کار او را بعهده و به "تفاوتهای" میان درک انیشتین و آنچه که ضمن کار تحقیقاتی از خودش مایه می گذارد پی ببرد (البته درک او و درک انیشتین به دلایل زیادی متفاوت خواهد بود. یک دلیلش همان ویژگی مرموز خلاقیت است که توصیف کیفیت آن مشکل و حتی غیر ممکن است).


در حقیقت وجود چنین تفاوتهایی بر شباهت های تازه دلالت می کند که متناسب با موقعیت دانشمند مورد نظر است. این شباهت های نو، سرانجام، به مجموعه متفاوتی از قوانین طبیعی منتهی خواهد شد؛ برای مثال قوانین محدود و تعریف شده و تقریب های امکانپذیر ودرست در چارچوب قوانین انیشتین.


بنابراین، هر درک خلاقانه نو باعث شکل گیری نظم نوینی در سلسله مراتب "فهم ما" از قوانین طبیعی می شود که نه شبیه نظم های پیشین است و نه اعتبار آنها را بطور کلی مخدوش می کند. در حقیقت از یک سو به ما کمک می کند تا دانش خود را از قوانین پیشین به شیوه ای مناسبتر نظام بدهیم و از سوی دیگر مرزهای دانش را به شیوه ای کاملا نو گسترش می دهد. اما بطور کلی دلیلی وجود ندارد که هر مجموعه معینی از قوانین طبیعی دارای مرزهای معتبر نامحدودی باشند.


به عکس، اگر هر مجموعه ای از قوانین را در گستره ای فراتر از حوزه تعریف شده اش بکار بریم حتما مشخص خواهد شد که تفاوتهای اساسی مربوط، که معرف نظم طبیعت هستند، فقط تا جای معینی به یکدیگر شباهت دارند (و این شباهت بیکرانه نیست). در واقع، از بعد از این مرحله وارد مرز جدیدی می شویم که تفاوتهایش متفاوت خواهند بود. این امر به نوبه خود به درک نظم های نو و پیدایی ساختارهای جدید منتهی خواهد شد. بنابراین، نظم قوانین طبیعی و ساختار معرفت ما نسبت به این قوانین بر پایه اصلی شباهت ویژه ای به نظم و ساختار طبیعت دارد در حال تکامل است: همواره از درک تفاوتهای مشابه به درک شباهت های متفاوت در سلسله مراتب نظم ها می رسیم و این تسلسل تا آنجا که به پیکره ای از قوانین طبیعی محکم منتهی شود ادامه می یابد.


این که گام اصلی درک خلاقانه، درک تفاوتهای مرتبط یا مشابه است صرفا منحصر به علم نیست. در واقع تمامی ادراکها یا درک چنین تفاوتهایی آغاز می شود. به همین دلیل است که نظام عصبی ما تا وقتی به یک پیام پاسخ می دهد که مشابه پیامهای قبلی باشد. اگر پیام کاملا جدید باشد، گاهی هیچ پاسخی نمی دهد و گاهی پاسخی بسیار ضعیف می دهد. هر گاه پیام جدید مکررا ارسال شود، ناگهان در آگاهی ما تفاوتی شدید بوجود می آید.


برای مثال تصور کنید سکه ای را روی قالی پر نقش و نگاری انداخته باشند. این سکه را بطور معمولی نمی توان دید، اما همین که نوری به آن بدرخشد، بلافاصله و بوضوح دیده می شود. آنچه اتفاق می افتد این است که بیننده تفاوت بین حالت اولیه فرش را با حالت توام با درخشش درک می کند. در واقع، هنگامی که سکه در یک زمینه غیر فلزی می درخشد، موجب می شود که انسان "تفاوتهای مشابه" را در تجربه های گذشته بیاد آورد. از اینرو براحتی می تواند سکه را تشخیص دهد چرا که الگویی از همه تفاوتهای بین سکه و فرش در قالب الگویی از تفاوتهای مشابه جای می گیرد که قبلا در ذهن بیننده وجود داشته است.


بیشتر ادراکات ما چنین مشخصه ای دارند که تقریبا مکانیکی است؛ بدین معنا که نظم، الگو و ساختار ادراکی ما بر پایه ثبت تجارب و ادراکات گذشته شکل می گیرد. بی شک آنچه در خاطر ما ثبت شده است بقدری گسترده، تطبیق یافته و تنظیم شده که گویی از درک واقعیت جاری ناشی می شود؛ در حالی که اساسا به گذشته مربوط است و تازگی ندارد.


سطح بالاتری از ادراک هنگامی پدید می آید که انسان به نظم و ساختار ثبت شده در ذهنش فکر می کند و متوجه می شود که ربطی به مجموعه تفاوتهای قابل مشاهده کنونی ندارد. برای مثال، ممکن است کسی تفاوتهایی را در بعضی از جنبه های یک پدیده ببیند و به این نتیجه برسد که مشابه آنها را در پدیده های دیگری هم دیده است اما در نگاه اول نتواند بین آنها ارتباط برقرار کند.


درک ارشمیدس یکی از بهترین نمونه های چنین ادراکی است، او ناگهان فهمید تفاوت در حجم اجسام غوطه ور درآب همیشه به اندازه تفاوت در مقدار آبی است که جابه جا می شود. به عبارت دیگر، آنچه او به آن پی برد این بود که نظم حجم اشیا همان نظم حجم آب جابه جا شده توسط آنهاست. بنابراین با اندازه گیری مقدار آب جابه جا شده، انسان توانست وزن مخصوص اجسام مختلف را حتی در اشکال بسیار پیچیده اندازه بگیرد.


چه بسا چنین بصیرت هوشمندانه به اکتشاف مهم و اختراعات تازه ای بینجامد که ارزش کاربردی فراوانی دارند. اما این هنوز خلاقیت نیست! چرا که خلاقیت متضمن پی بردن به مجموعه ای از "تفاوتهای مشابه بنیادی" است که می تواند موجد نظم کاملا نویی باشد (نه این فقط رابطه دو یا چند نظم شناخته شده را کشف کند). این نظم تازه به نوبه خود به دامنه وسیعی از انواع ساختارهای جدید می رسد.

 

بطور کلی، بصیرتی هوشمندانه در زمینه ای خاص با بصیرتی همانند در زمینه درگیر مرتبط می شود و ناگهان همه چیز تغییر می کند! با نگرش به تجربه هلن کلر، آنگاه که ناگهان ماهیت انتزاع های فکری را درک کرد، شاید بتوان جوهره انقلابی و بدیع بصیرتی واقعا خلاق را توضیح داد. توجه کنید که او در ابتدا فقط مجموعه ای از تفاوتها را شناخت این مجموعه تفاوتها مبین تفاوتی، بین حالت معمولی ذهن او و آن چیزی بود که در این مجموعه "آب" نامیده می شود. (البته خود او در این باره هیچ نمی دانست). آنچه در همه این تفاوتها مشابه بود- یعنی مفهوم آب- هربار روی دستش هجی می شد و او در لحظه ای از زمان بطور ناگهانی پی برد که همه این تفاوتها اساسا مشابه هستند. این درک نه نتیجه دانسته های قبلی او بود و نه حتی درک رابطه جدیدی در میان، نظم هایی بود که قبلا با آنها برخورد کرده بود. در حقیقت، این نخستین درک وی از یک نظم کاملا جدید ذهنی بود یعنی نظم مفهوم. هنگامی که مفاهیم سلسله مراتب منظمی بخود گرفتند، در ذهن او ساختاری کلی و جدید شکل گرفت که به او اجازه داد با دیگران ارتباط برقرار کند و بیندیشد. بنابراین نه تنها معلم خلاق بود که دانش آموز نیز در معرض تحولی قرار گرفت که بالاترین مرحله خلاقیت محسوب می شود.


در مجموع شاید بتوان گفت که در یک ادراک خلاقانه، ابتدا انسان به مجموعه تازه ای از تفاوتها پی می برد که صرفا ناشی از معرفت قبلی وی در همان زمینه یا زمینه های دیگر نیست. این درک او را به نظمی نو و سپس به سلسله مراتبی از نظم های جدید، رهنمون می شود تا سرانجام به مجموعه ای از ساختارهای جدید می رسد. تمامی این فرایند متمایل به شکل گیری هماهنگیها و کلیتهای یکپارچه، ادراک زیبایی و همچنین ایجاد انرژی حرکتی در کسانی است که شیفته درک آن هستند. بی شک این نوع خلاقیت تقریبا نادر است، و شاید در کل تاریخ بشر بیش از چند نفر طعم آن را نچشیده باشند. در اغلب موارد، فعالیتهای نسبتا پیش پا افتاده انسان با جرقه هایی از دانش عمیق درآمیخته و باعث شده است که انسان از سطح کارهای کسالت بار روزمره فراتر برود. به همین دلیل است که لازمه کار خلاق، قبل از هر چیز قرار گرفتن ذهن در حالت خلاق است.

 

بطور کلی، حاصل آنچه که در دوران کودکی از پدر، مادر، معلم، دوست و جامعه می آموزیم ذهنیتی متمایل به همرنگی با جماعت، تقلیدی و مکانیکی است که نمی تواند چیزی را "به هم بریزد". در نتیجه، کسانی که همرنگی با جماعت اقناع شان نمی کند، با طرح مجموعه ای از ایده های مخالف یا مغایر، خود را در تله "شورش علیه وضع موجود" می اندازند. اما این خلاقیت نیست! زیرا کسانی که بتوانند ذهن خود را از قید شرطی شدن مکانیکی برهانند بسیار اندکند. تازه از این تعداد کم، تنها عده کمتری می توانند خود را از تضاد شدید، چه درونی و چه بیرونی، خلاص کنند. منشا این گونه تضادها ترس از خراب شدن وضع موجود است که امنیت، بهروزی و حتی هستی ما ظاهرا به آن بستگی دارد.


پس "حالت خلاق ذهن" چیست که کمتر کسی به آن نایل می شود؟ همانطور که قبلا اشاره شد، مهمترین شرط برای قرار گرفتن ذهن در حالت خلاق این است که انسان نسبت به کاری که آغاز می کند. علاقه قلبی و بدون قید و شرط داشته باشد، درست مانند علاقه کودک به یادگیری راه رفتن. با این روحیه همیشه درها برای یادگیری مطالب نو و درک تفاوتها وشباهت های تازه باز است. ثمره این روحیه، پی بردن به نظم ها و ساختارهای جدید است و این برعکس روحیه ای است که می کوشد تا نظم ها و ساختارهای آشنا را بر مسائل جاری تحمیل کند.


هر گاه انسان به انگیزه های پیش پا افتاده ای نظیر کسب امنیت، رسیدن به آرزوها و آمال شخصی، تجلیل از مقام و منزلت، دستیابی به لذت و از این قبیل گرفتار بشود، هرگز حالت خلاق ذهن را تجربه نمی کند! هر چند انگیزه هایی از این دست گاه گاهی مجال جرقه زدن بصیرت هوشمندانه را فراهم می کند، اما صراحتا به حفظ ساختار مانوس و کهنه تفکر و ادراک ذهنی گرایش دارد. جستجو در عرضه ناشناخته ها انسان را در موقعیتی قرار می دهد که در آن انجام هر کاری ممکن است دستیابی موفقیت آمیز به اهداف ضعیف و محدود او را در معرض تهدید قرار می دهد. گاهی یکی از مراحل آزمایشی و حقیقتا بدیع پژوهش به شکست منتهی می شود و اگر هم به نظریه ای بینجامد، شاید تا زمانی که خالق آن زنده باشد، در پرده گمنامی باقی بماند.


اینگونه انگیزه ها مقادیر، زیبایی و کلیتی است که ویژه خلاقیت حقیقی است. معمارها خوب می دانند که آنچه زندگی شهری را دشوار کرده، انگیزه های محدود و پیش پا افتاده کسانی است که ساختمانهای پیش ساخته را ترجیح می دهند و شهرها آکنده از نظم های ناهماهنگی است که با عبور و مرور سالم مغایرت دارد. همچنین شاهد نظم های پوسیده ای در مناطق فقیرنشین شهری هستیم که ساختار و طرح کلی آنها بسیار پیش پا افتاده و فوق العاده زشت است. در یک کلام تمامی فعالیتهای انسانی در علم، هنر، آموزش و...، گرفتار چیزی شبیه به همین درد است.


بی شک تا وقتی که هر کس (در هر گروهی که هست) با نظمی سلیقه ای و مستقل از دیگران عمل می کند، این وضعیت قطعا اجتناب ناپذیر است. زیرا مگر جز این است که این نظم ها عموما در تعارض و ناسازگاری با یکدیگر قرار می گیرند؟


نظم مشابهی از آشفتگی و تضاد نه تنها در زندگی روزمره و در کل ساختار اجتماعی ما (منظور جامعه انگلیس) نمایان است؛ که در روابط بین ملتها نیز دیده می شود و امروز بجایی رسیده که جامعه جهانی را تهدید به نابودی می کند.


بنابراین ماهیت مکانیکی و غیر خلاق بیشتر فعالیتهای انسان، حتی فعالیتهای بسیار جزئی او، بگونه ای است که غایت آن شاید یک نوع "بهم ریختگی" کلی باشد. در گذشته برای بسیاری از مردم منطقی می نمود که نتیجه غایی ناسازگاری هزاران نظم مکانیکی در جامعه، نوعی پیشرفت کلی توام با هماهنگی بیشتر و آسایش خاطر باشد. اما اخیرا روند واقعی توسعه اجتماعی بخوبی نشان داده است که اگر فرایندی بی رویه جلو برود حاصل آن چیزی جز تخریب فیزیکی و فکری نخواهد بود.


این "به هم ریختگی" کلی امر بدیعی نیست. بسیاری از مردم مدتهاست به این نکته رسیده اند که جامعه از نظم سالمی برخودار نیست. بعلاوه همیشه در طول تاریخ افراد مختلفی درصدد برآمده اند با تحمیل نظریاتی که به نظرشان مسلم بوده و می توانسته حالت خلاقی از هماهنگی اجتماعی ایجاد کند، جامعه را با نظمی نو و بهتر آشنا سازند. اما تاریخ گویای آن است که چنین تلاشهایی هرگز آنطور که انتظار می رود، نتیجه نمی بخشد. زیرا نظریه ای که پیشاپیش مسلم دانسته می شود، برای ایجاد هماهنگی اجتماعی همانقدر مکانیکی و اتفاقی است که حالت آشفته ای از نظم های ناسازگار (که معمولا از نظر ما پسندیده نیست) در حقیقت، این ایراد اصلی هر شکلی از خرابی است که لزوما و بگونه ای اجتناب ناپذیر مکانیکی است. به همین دلیل، خرابی فقط وسیله ای است که تا شکلهای اولیه ناسازگاری و تعارض جایشان را به اشکال دیگری بدهند که در بسیاری موارد حتی خطرناکتر و مخرب تر از وضعیت پیشین است. از اینرو، آرزوی داشتن قدرتی که انسان بتواند نظریه هایش را به امید نتایج قطعی بر جامعه تحمیل کند، خیال خامی بیش نیست.


در واقع، آنچه لازمه ایجاد نظمی واقعا نو (و نه صرفا استمرار مکانیکی و تغییر شکل یافته تعارض نظم های ناقص) است، حالتی از ذهن انسان است که واقعیت نظم حقیقی حاکم بر محیط او را پیوسته و بی وقفه رعایت کند. در غیر این صورت، کوششهای فرد محکوم به شکست خواهد بود زیرا نظم آنچه انجام می شود با ماهیت امور سازگار نیست و در نتیجه، تعارض را اجتناب ناپذیر خواهد کرد. بعلاوه کسی نمی تواند هیچ تغییر خلاقی در طبیعت یا جامعه بوجود آورد، مگر اینکه چنین تغییراتی در حالت خلاق ذهن بوجود آید. ذهن خلاق بطور کلی نسبت به تفاوتهای بین واقعیت مشهود و هر نظریه از پیش پنداشته ای حساس است؛ هر چند که این تفاوتها زیبا، با شکوه و تحسین آمیز به نظر برسند.


همه ما شاهدیم که جامعه انسانی گرفتار نوعی به هم ریختگی است که ناشی از تعارض نظم های مکانیکی ناقصی است که هر کدام مستقل از دیگران، ساز خود را می زنند. هر نوع کوشش برای تحمیل یک نظام کلی بر این "به هم ریختگی" فقط اوضاع را خرابتر می کند.


پس چه باید کرد؟ نظر من این است که سعی در حل مشکل اجتماعی- به منزله اولین گام- یک نظم غلط است. چرا که راه حل هر مشکل اجتماعی را ابتدا باید در حالت ذهنی افراد جستجو کرد زیرا مادامی که انسانها از آنچه انجام می دهند و می بینند، نمی توانند "یاد بگیرند" هر زمانی که لازم باشد.

 

برای یادگیری از چارچوب "پیش فهم های" بنیادی خویش فراتر بروند، اندیشه هایی به دور از واقعیت آنها را راهنما خواهد بود. چنین تحرکی از تحرک بیهوده پذیر است! و بدیهی است که نمی تواند منشا راه حل مشکلات فردی و اجتماعی باشد پس اساسا نظم نادست اقدامات انسانی، که ریشه همه مشکلات بنیادی ماست، از این حقیقت ناشی می شود که درست در همانجایی که خلاقیت لازم است، سعی می کند مکانیکی باشد. البته برای نظم های مکانیکی در فعالیتهای انسانی، جایگاه مناسبی وجود دارد. ولی باید در خصوص مقرراتی که اساسا مکانیکی هستند (برای مثال رانندگی از سمت راست خیابان) توافق داشته باشیم.

 

 

علاوه بر این، روشن است که خودروهای ما در خیابان باید در نظمی بدون ابهام حرکت کنند، وگرنه از حیز انتفاع ساقط می شوند. اما هنگامی که یک نظم مکانیکی را بر عملکرد ذهن- به منزله یک کل- تحمیل می کنیم، به این معناست که آن را در حوزه ای فراتر از حوزه مناسبش بکار گرفته ایم. برای مثال وقتی پدر و مادرها نمی خواهند به فرزندشان بگویند که چگونه "رفتار" کنند ـ که این یکی از مسئولیتهای آنهاست)، اما به او دیکته می کنند که "باید" چگونه انسانی باشد (مثلا به او سفارش می کنند که: "بچه خوبی باش! حاکی از آن است که سعی دارند یک طرحواره مکانیکی را بگونه ای عمیق بر کل نظم ذهنی کودک، تحمیل کنند. تلاش مشابه این است که به کودک می کویند "باید به چه مسئله ای بیندیشند" (اصل اختیار حکم می کند که آنچه را "درست و مناسب" است با دیدگاههای مشخص منطبق کند ) و "باید چه احساسی داشته باشد" (برای مثال علاقه به پدر و مادر و کینه و نفرت نسبت به دشمنان میهن خود).

 

 ولی چون ذهن، ماشینی مکانیکی نیست، عملا نمی تواند چنین نظمی را بپذیرد. بنابراین، کودکی که فرمانبرداری مکانیکی را یاد می گیرد، نمی تواند جایی برای احساسات تعرض آمیز نسبت به کسانی که او می بایست دوستشان داشته باشد باز کند. همچنین کودکی که می آموزد تا بطور مکانیکی پرخاشگر و سلطه جو باشد به تنهایی نمی تواند بر این احساس غلبه کند و وقتی با عدم علاقه افراد تحت سلطه اش روبرو می شود به وحشت می افتد.


اگر نظریه های مربوط به نظم را که بیشتر به آنها اشاره شد، بخاطر بیاوریم شاید بپذیریم که فرایندهای ذهنی مانند فرایندهای طبیعت اساسا از نظم درجه بی نهایت برخوردارند که همیشه متمایل به نظم های جدیدترند، بنابراین، متمایل به سلسله مراتبی از انواع جدید ساختار هستند. از سوی دیگر هر نظم مکانیکی، به نحوی از آنجا محدود است آنگونه که نمی تواند نسبت به چیزهای نو و خلاق واکنش نشان دهد. بنابراین، هر نوع تلاش برای تحمیل یک نظم مکانیکی به ذهن نه تنها نتیجه مطلوبی ندارد، بلکه واکنشهای حاشیه ای و پیش بینی نشده ای را بدنبال خواهد داشت که در تعارض با آن نظمی است که آرزوی اعمال آن را داریم. بنابراین، ایده های مکانیکی صرفا باید در حوزه هایی اعمال شوند که تجزیه واقعی آن با قدری تقریب امکان پذیر باشد. اما وقتی انسان با جنبه های وسیع تری از امور ذهنی یا طبیعی سرو کار دارد، باید در هر لحظه آماده یادگیری چیزی باشد که اساسا جدید است و این فقط در سایه ذهن مبتکر و خلاق میسر است نه ذهن معمولی و مکانیکی.


انسانی که کاملا حساس و هوشیار است وقتی که به مسائل عمیقی نظیر این که "باید چه باشد" "به چه بیندیشد"، "چه احساسی داشته باشد" و... فکر می کند، اگر ذهنش گرفتار یک طرحواره مکانیکی باشد، واقعا نظم نادرست آن را تشخیص می دهد. آنگاه بدون شک با یک تناقض ذهنی روبرو می شود، زیرا بخشی از ذهن به چیزی می اندیشد که بخش دیگر نباید به آن بیندیشد. در حقیقت هر دو بخش تا جایی به نظم های ناقص و مکانیکی در عملکرد ادامه می دهند که سرانجام با یکدیگر روبرو شوند. در این مرحله، دیگر هر دو بخش ذهن نمی توانند با هم مورد استفاده قرار گیرند. برای درک این نظم متضاد می توان شخصی را تصور کرد که آرزوی قوی دارد که او را همزمان به دو جهت مختلف سوق می دهند.


آنچه برای حل و فصل چنین تضادی لازم است این است که ذهن بتواند "نامربوط بودن" همه طرحواره های مکانیکی را در خصوص مواردی نظیر این که باید که باشد، چه بیندیشد و یا چه احساسی داشته باشد، درک کند و در ضمن به این نکته پی ببرد که ثمره تسلیم به طرحواره های مکانکی با تقلید از آنها چیزی جز تعارض ذهنی خواهد بود. این تعارض تنها وقتی به پایان می رسد که ذهن در واکنشی خلاق و لحظه به لحظه بتواند یک کلیت ساختاری منظم و هماهنگ را بجای نظم های ناقص و متعارض قبلی جایگزین کند. اما از آنجا که تعارض بطور کلی ناخوشایند است، ذهن می خواهد از توجه به اتفاقی که در حال وقوع است؛ قبل از آنکه پاسخی برای آن بیابد، فرار کند. ذهن این کار را با حالت "گیجی" آغاز می کند.


البته نوعی از "گیجی ابتدایی" نیز وجود دارد که هرگاه با آرایه پیچیده ای از واقعیتها و ادراکات تازه روبرو می شویم در ما پدید می آید. طبعا "سامان دهی" اینها مدتی طول می کشد. در این مدت نیت قلبی فرد، درک روشن آن چیزی است که او را "سردرگم" کرده است. به عکس، در حالتی که ذهن (آگاهانه) سعی می کند از تعارض بگریزد، حالت بسیار متفاوتی از گیجی به نام "گیجی خودپایدار" پدید می آید که در آن نیت قلبی انسان در واقع "فرار از درک حقیقت" است تا سامان دهی و شفاف سازی آن. در حقیقت هر گاه این اتفاق رخ دهد ذهن در حالت "بی نظمی" است ولی نکته ظریف این است که درست در همین هنگام می توان فهمید که ذهن از نظمی شفاف، با عملکردی صحیح برخوردار است (و این دقیقا مثل نظم جهاز هاضمه بیماری است که غذا را تخمیر می کند، بجای آ نکه آن را بپرورد تا جذب خون شود). طبیعت این نظم غلط بگونه ای است که هر بار که ذهن می خواهد روی تعارض هایش تمرکز کند، آن را به چیز دیگری متوجه می سازد.

 

 در این حالت، ذهن آرام نمی گیرد، از جایی به جایی دیگر می پرد؛ با ایجاد هیجانهای شدید، همه توجه فرد را به مسائل جزئی محدود می کند یا سرانجام انرژی خود را از دست می دهد و کار را رها می کند. اگر هیچ کدام از اینها نباشد، به خیال بافی می پردازد تا تعارض ها را بپوشاند یا کاری می کند که انسان موقتا از حالت ناخوشایندی که در اثر تعارض ذهنی حادث شده است، آگاه نشود. این نظم ناشی از "گیجی خود پایدار" می خواهد به زمینه های دیگر هم سرایت کند، بطوری که ناگهان همه ذهن در معرض "به هم ریختگی" قرار می گیرد.


وقتی فرایند "به هم ریختگی" کلی در نظم ذهنی به نقطه ای خاص می رسد، تعارضها فرد را عصبی می کند، و هر کسی می تواند بفهمد که در عملکرد ذهنی چنین فردی یک چیز کاملا غلط وجود دارد. مشاهدات دقیق تر حاکی از این است که در این حالت نوعی از تضاد- که معرف گیجی خود پایدار است- بر حالت طبیعی ذهن غلبه می کند. این تضاد و گیجی ذهنی ماست که عامل آن "به هم ریختگی" یاد شده در زندگی فردی و اجتماعی ماست. به بیان دیگر "بیرون آشفته" نتیجه "درون آشفته" است (هر چند فعالیتهایی وجود دارد که در آنها تضادهای بیرونی مایه تضادهای درونی می شوند).


بنابراین، امید به تشکیل یک زندگی مسالمت آمیز برای فرد یا ایجاد نظمی هماهنگ درجامعه، به منزله یک کل، در جایی که ذهن مردم گرفتار حالت گیجی "خود پایدار" است (یعنی نمی خواهد به برخورد نظم های متعارض توجه کند) امید بیهوده ای بیش نیست، مگر آنکه نخست ذهن مردم در حالتی از انسجام نسبی قرار گیرد و از توجه به تضادهای ناخوشایند بنیادی گریزان نباشد؛ در غیر این صورت مشکلات فرد و جامعه نمی تواند به تناسب ناسازگاری نیروهای متضاد، که در واکنشهای مکانیکی "به هم ریخته" ما تجلی می یابد، خود را نشان دهد. بعلاوه با اطمینان می توان گفت که در دراز مدت، هیچ مشکل جدی و بغرنجی در هیچ زمینه ای و در هیج جا حل نخواهد شد. مگر به دست انسانهایی که بتوانند هنگام رویارویی با ماهیت تکامل یابنده و متغیر واقعیتهای کلی، به روشی خلاق و بدیع پاسخ بدهند.


حال در نقطه ای که هستیم می توانیم ببینیم که آگاهی همه جانبه از تفاوت واکنشهای خلاق و مکانیکی انسان از زمینه های محدودی نظیر علم، هنر و... فراتر می رود و جامعه بشری را به منزله یک کل در بر می گیرد. آنچه بدان نیازمندیم، حالت خلاق زندگی در همه عرصه های فعالیت بشری است. اما چگونه آن را بدست آوری کنیم؟ و با توجه به این که عموم ما برای مکانیکی بودن و معمولی بودن شرطی شده ایم، چگونه می توانیم از شر این شرطی شدن رها شویم؟


ظاهرا هر کس به طریقی "کشف" کرده است که چه چیزی خلاق و اصیل است ومهمتر از همه این که بقول معروف، حالت کودکانه شادابی و خلاقه قلبی به امور در هیچیک از ما به کلی از بین نرفته است. این حالت گاه در جوشش ها ضعیف نمایان می شود و سپس در انبوه به هم ریختگی ها ناپدید می شود و مانند همه تعلقات، ترسها، آرزوها، هدفها، قوت قلبها، غمها و شادیهای گذشته دور از خاطر ما محو می شود. اینها که بر شمردیم، روشنایی تازه ذهن را با روشنی مکانیکی تاریک می کنند و کار را به جایی می رسانند که قدرت خلاقیت ما آرام گرفته و کم کم "می خوابد" در نتیجه این فرایند، قدرت درک خلاق و اصیل ما بگونه ای زیرکانه تحلیل رفته و امروز تقریبا به کلی بی رمق و بی حرکت شده است.


در همین ارتباط ماجرایی را برای تان نقل می کنم که سالها پیش هنگامی که می خواستم برای اولین بار سوار اسب شوم برایم اتفاق افتاد. مردی که اسبش را به من کرایه داده بود گفت: "تو باید سریع تر از اسب فکر کنی و در غیر این صورت او تو را بجایی می برد که خودش می خواهد"! تاثیر این گفته بر من بسیار عمیق بود زیرا حقیقت مهمی را در برداشت و آن این بود که یک فرایند خاص فقط با مداخله نظمی هوشمندانه تر، دقیق تر و سریع تر از آن فرایند می تواند منظم شود. چه این که سوار کار می تواند با کشیدن افسار، نظم کلی حرکت اسب را تغییر دهد. به همین ترتیب شاید عملکرد خلاق و اصیل ذهن نیز بتواند عملکرد مکانیکی ذهن را هدایت کند. زیرا دیده ایم که هر جا یکی از این سازو کارها جلو می افتد، دیگری را نیز با نیرویی فراینده در مسیر دلخواه خود پیش می برد.


اما امروزه به نظر می رسد که حرکت آهسته اسب، سوار کار را خوابانده است! او هرازگاهی از خواب می پرد و با مشاهده جایی که اسب او را به آن می کشاند، مسیر را تغییر می دهد و باز با حرکت آهسته اسب دوباره به خواب می رود با این وضعیت اسب نیز نگران می شود که مبادا اصطبل را پیدا نکند. بنابراین از خاطرش می گذرد که سوار کار را بیدار کند. اما اول می خواهد مطمئن شود که سوار کار او را به اصطبل بر می گرداند؛ جایی که غذای خوبی برایش فراهم است و می تواند با خیال آسوده استراحت کند لیکن چون افکار او و سوار کار سازگار نیستند، در بیدار کردن مسی که ممکن است او را به سوی مقصدی به جز اصطبل هدایت کند، دچار تردید می شود.


به همین ترتیب سرانجام کنش مکانیکی ذهن به این فکر می افتد که من به یک واکش خلاق نیار دارم تا از این آشفتگی خلاص شوم اما دغدغه مکانیکی اضطراب آوری نیز در کنارش وجود دارد. اگر به یک ایده نو برسیم شاید اشتباه باشد ، شاید برایم مشکل ایجاد شود .؛ شاید آر"امش و شغل راحتم را از دست بدهم" و همچنین شاید دغدغه های دیگر. بنابراین واکنشهای مکانیکی هرگز از عهده بیدار کردن کنش خلاق ذهن بر نمی آیند.


ولی به هر حال آیا راهی برای تحریک کنش خلاق ذهنی وجود دارد؟ به نظرمن این امر تنها در موقعیت هایی اتفاق می افتد که خود ذهن پاسخ خلاق می دهد و بیدار می شود. مانند همان سوار کاری که خوابش یک لحظه به هم می خورد و اندکی از واکنشهای مکانیکی ذهن آگاه می شود و دوباره می خوابد. البته بعید نیست که کاملا بیدار شود انسان هم اگر بخواهد خلاق بودن و اصیل بودن را جدی بگیرد نخست باید نسبت به واکنشهای شرطی شده خود که از او یک انسان معمولی و مکانیکی می سازد بگونه ای خلاقانه آگاه شود. آن وقت ممکن است کنش خلاق ذهن کاملا بر انگیخته شود و در نظمی که کاملا متفاوت از جنبه های مکانیکی تفکر است آغاز بکار کند.


اگر بر این موضوع تاکید می کنیم که هر کس باید استعدادهای فکری خلاق خود را بشناسد، نمی خواهم بگویم که این همان گمشده من (یا دیگران) است؛ یا چیزی است که لزوما برای فرد یا جامعه مفید است. نه! حرف من این است که اگر سلامتی جسمی ما به تنفس کامل بستگی دارد لازمه سلامتی ذهنی ما نیز چه بخواهیم و چه نخواهیم، خلاق بودن است.


به جرات می توان گفت که اقتضای ذهن این نیست که کاملا اسیر واکنشهای مکانیکی باشد، و به همین دلیل هرگاه اصرار بر مکانیکی بودن داریم شکست می خوریم! پیامد نهایی این شکست همیشه حالت دردناکی از نارضایتی و تضاد درونی است که واقعا آزاردهنده است و سردرگمی خود پایدار ذهن بر آن سرپوش می گذارد. در این حالت، ذهن دائما بین نظم های ناسازگار نوسان می کند و از این نظم به آن نظم "می پرد". چنین وضعیتی نه تنها خلاق نیست؛ که حتی از کارکرد محدود یک ماشین خوب نیز فاصله دارد.


ولی برانگیختن کنش خلاق ذهن ابدا کار ساده ای نیست. به عکس، این همان جایی است که "عقاب پر بریزد" با این همه به دلایلی که اشاره شد ه، احساس می کنم این مهمترین کاری است که بر ما به عنوان فرد و بر جامعه به عنوان یک کل، در شرایط امروز واجب است و همانطور که تاکید کردم، در همه حال باید نسبت به واکنشهای مکانیکی بنیادی ذهن، که ما را دوباره ودوباره "می خوابانند" کاملا آگاه و هوشیار باشیم.


ولی ماهیت دقیق واکنش مکانیکی چیست؟ این پرسش پیچیده تر از آن است که در این مجال بتوان به جزئیات آن پرداخت. اما تقریبا می توان گفت که ریشه مسئله را باید در سردرگمی میان آنچه که براستی خلاق است و استمرار عادات مکانیکی تثبیت شده در تربیت گذشته پیدا کرد. برای مثال هر یک از ما آشکارا یا بطور ضمنی می داند که به برخی وسایل رفاهی، تفریحات، انگیزه های هیجان آور و شادی بخش، امنیت و خرسندی از زندگی روزمره، کارهایی که به ما احساس مفید بودن می دهد و واکنشهای روحی که از حیث روان شناختی برای ما در درجه اول قرار دارند، عادت کرده و برای آنها ارزش فراوانی قایل است. در ضمن، این واکنشها که از نظر روحی بقدری برای ما اهمیت دارند که نمی توانیم هیچ تعرضی را به ساحت آنها تحمل کنیم شاید جزء جدایی ناپذیر "خود واقعی" ما به نظر می رسد به هر حال، مشاهده دقیق مؤید آن است که چسبیدن به این واکنشها یک مقوله است و اصالت و خلاقیت مقوله ای دیگر. در واقع، این واکنشها فقط ثمره تربیت مکانیکی گذشته است که اصلی ترین سد راه شادمانی و خلاقیت بشمار می آید.


اکنون همانند کسی که با مشاهده دقیق خود با دیگران، مطلب پر اهمیتی را کشف می کند، ذهن نیز فقط می تواند ارزش آنچه را که خلاق یا لازمه خلاقیت "به نظر می رسد" کشف کند؛ اما بخودی خود از عهده کار دیگری بر نمی آید. بنابراین روشن است که سردر گمی میان آنچه که خلاق می نماید و آنچه که مکانیکی است وضعیت بسیار پیچیده و گنگی را برای ذهن ایجاد می کند که تاثیرش بسیار فراتر از تضادهای ذهنی محدود و ضعیف است. آنچه سرانجام در این وضعیت تناقضی روی می دهد این است که ذهن با تمام قوا به نمایش تضادهای ذاتی اش بر می خیزد (طوری که گویی هستی اش در معرض تهدید است)، همه انرژی ذهن و جسم برای "حفظ" اندیشه های به ظاهر بسیار ارزشمند بسیج می شوند وسرانجام کار به جایی می رسد که احساسات "درمعرض خط" قرار می گیرد. البته همانطور که اشاره شد ذهن اینکار را با قرار گرفتن در حالت "گیجی خود پایدار" انجام می دهد و وانمود می کند که از افکار متناقض و تضادهای ناخوشایند حاصل ازآن آگاه نیست. در حین این بازی، ذهن از درک شفاف دقایق و ظرایف، تقریبا در بیشتر زمینه ها، ناتوان می شود بنابراین دیگر فرق بین "خلاق" و "مکانیکی" را تشخیص نمی دهد و سرانجام برای سرکوب خلاقیت و آنچه که حقیقتا خلاق است قیام می کند. زیرا اینها اندیشه های خلاق نما (اما در واقع مکانیکی) و کانون عادات فرد را (که به مثابه قلب "خود واقعی" شخص است) تهدید می کنند. این همان کاری است که انسان را "به خواب می برد".


میل به "خوابیدن" با مجموعه ای از عادات، پیش فهم ها، و پیش داوریهایی که از ایام کودکی بطور ضمنی و نه آشکارا فراگرفته ایم، در ما پایدار باقی می ماند. بنابراین، کسی که واقعا به خلاقیت و کشف امور بدیع (به معنای درست کلمه) علاقه مند است، پیش از هر چیز باید پیوسته و به دقت توجه کند که چگونه این مزاحم های آشنانما همیشه به شرطی کردن اندیشه ها، احساسات و رفتار کلی او تمایل دارند. چنین کسی پس از مدتی درمی یابد که تقریبا گستره تمامی اقدامات فرد و جامعه، بوسیله فشارهای مکانیکی بنیادی و عمدتا ضمنی کاملا محدود می شود اما همین که از چگونگی کارکرد ذهن خود با دیگران آگاهی می یابد بعد از مدتی آماده می شود تا چگونگی قرار دادن ذهن خود در حالت طبیعی تری از آزادی را با وابستگی کمتر به عادات شرطی شده تجربه کند. در این هنگام است که اصالت و خلاقیت آشکار می شود. پدیدار شدن اینها را نباید ثمره تلاش برای رسیدن به هدفی مشخص و برنامه ریزی شده دانست؛ بلکه اینها محصول جانبی یک ذهن هستند که به نظم عملکردی تقریبا بهنجارها پاگذاشته اند و این تنها مسیری است که احتمال رسیدن به اصالت و خلاقیت در آن وجود دارد.


هرگونه تلاش برنامه ریزی یا تمرینهایی که برای دستیابی به خلاقیت در اینجا و آنجا توصیه می شود، در حقیقت به معنای نفهمیدن ماهیت واقعی آن چیزی است که فرد علاقه مند به خلاقیت آرزو می کند. بنابراین اصالت و خلاقیت تنها به شرطی شکوفا می شوند که نیروی اساسی نهفته در پس هر "شروع" باشند. این بدان معناست که هر کس باید نخستین گام را صرفا بخاطر خود، بدون تقلید از دیگران یا ستیزه جویی با آنان و برای نمایش جوهره خلاقیت و چگونگی تحصیل آن بردارد. البته ممکن است کسی نخواهد اینها را به دیگران ارائه دهد و سرمشق سازی کند و فقط شیفته کشف آنها برای خود باشد اگر هیچ کدام نباشد، شخص خودش را فریب می دهد و کوششهایش به هدر می رود. درک این واقعیت براستی مشکل است، با این همه انسان باید بفهمد تن دادن به نظمی که کارکرد روان شناختی اش الگو برداری است. جوهره واقعی معمولی بودن و مکانیکی بودن است.


اما بدتر از همه این است که در طول تاریخ به مردم القا کرده اند که هر چیزی را می توان بدست آورد، به شرط آن که فقط روشها و تکنیکهای انسان درست باشد و آنچه انسان به آن نیاز دارد آرامش مطبوعی است که از رها کردن ذهن در وادی الگوهای دیر پایش بدست می آور د.آری، در پرتو تکنیک و فرمول یقینا می توان چیزهای زیادی بدست آورد، اما به اصالت و خلاقیت را! نگاهی عمیق به این واقعیت (و نه نگاهی کلی و نظری) از جمله مواردی است که می تواند زاینده اصالت و خلاقیت باشد.
 

مترجم: مرضیه کیقبادی- عقیل ملکی فر
رهیافت، ش26، 1380

 

 

 

 

 

   
  

اخبار مرتبط:

اضافه نمودن به: Share/Save/Bookmark

نظر شما:
نام:
پست الکترونیکی:
نظر
 
  کد امنیتی:
 
   پربیننده ترین مطالب روابط عمومی  

  روزنامه‌های محلی: هنوز ارزشمند، اما نیاز به حمایت دارند


  چرا هیچ کس دیگر نمی‌خواهد مدیر میانی باشد


  به دنبال تغییر نام تجاری هستید؟


  رسانه‌های اجتماعی مغز ما را تخلیه می‌کنند و بر تصمیم‌گیری ما تأثیر می‌گذارند


  6 استراتژی دگرگون کننده برای آزادسازی پتانسیل رهبری شما


  روابط‌عمومی برای استارت‌آپ‌ها


  چگونه از بحران هویت در میانه شغلی جلوگیری کنیم


  چگونه روابط‌عمومی می‌تواند به توسعه هویت در جامعه داخلی کمک کند؟


  رزومه خلاقانه‌ای که به شغل دلخواه در گوگل انجامید


  تاثیر ادراک بر تصمیم‌گیری در شرایط پرخطر


 
 
 
مقالات
گفتگو
گزارش
آموزش
جهان روابط عمومی
مدیریت
رویدادها
روابط عمومی ایران
کتابخانه
تازه های شبکه
آخرین رویدادها
فن آوری های نو
تبلیغات و بازاریابی
ایده های برتر
بادپخش صوتی
گزارش تصویری
پیشنهادهای کاربران
اخبار بانک و بیمه
نیازمندی ها
خدمات
خبرنگار افتخاری
بخش اعضا
دانلود کتاب
پیوندها
جستجوی پیشرفته
موبایل
آر اس اس
بخشنامه ها
پیشکسوتان
لوح های سپاس
پیام های تسلیت
مناسبت ها
جملات حکیمانه
پایان نامه ها
درباره شارا
تماس با ما
Shara English
Public Relation
Social Media
Marketing
Events
Mobile
Content
Iran Pr
About Us - Contact US - Search
استفاده از مطالب این سایت با درج منبع مجاز است
تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به شارا است
info@shara.ir
  خبر فوری: معرفی کتاب «هوش مصنوعی روابط‌عمومی در عمل» منتشر شد