شبكه اطلاع رساني روابطعمومي ايران (شارا)-|| «ميتوان بهشت را جهنم جلوه داد و برعكس؛ و ميتوان فلاكتبارترين شكل زندگي را بهشت جلوه داد.»[1]
اين نقل قولي است از هيتلر در كتاب نبرد من. در نگاه اول ممكن است براي انسانِ امروز كليشه به نظر برسد زيرا انتظار ميرود كه رشد فكري، گردش آزاد اطلاعات و در مجموع فرايند افزايش آگاهي، آسيبپذيريِ او را در برابر چنين تلاشهايي كاهش داده باشد. آيا بهراستي چنين شده است؟ آيا چشم بشر بر حقايق باز شده است؟ يا اينكه فقط به راحتيِ گذشته فريب نميخورد؟ آيا مصداقهايي از جهنمهاي بهشتنما و برعكس در جهان امروز وجود ندارد؟ هيتلر چگونه موفق شد كه ايدهي جهنمي خود را به ميليونها هوادارش بفروشد؟ او خود «پروپاگاندا» را رمز موفقيتش ميدانست: «پروپاگاندا ما را بر سر قدرت آورد، بعد ما را قادر كرد در قدرت بمانيم و ابزار فتح دنيا را هم به ما خواهد داد.»[2] نيروي تبليغات و پروپاگاندا چگونه كار ميكند و موفقيتهايش را مديون چه ابزاري است؟ آيا غلبهي تاريخيِ جريان تبليغات، به اين معناست كه هوش و آگاهيِ انسان مغلوب هميشگي اين مواجهه است؟ نتيجهگيري ما از اين غلبهي تاريخي چيست؟ بايد منفعلانه به تماشا نشست يا در جايگاه يك شهروند عادي نيز ميتوان نقشي در تحول اين تعامل ايفا كرد؟
نازيسم مثالي مشهود در تاريخ است اما در دنياي امروز نيز در سطوح متفاوت و البته به اشكالي پيچيدهتر و ظريفتر، اين پديده وجود دارد. آتش جهنم هيتلر در كورههاي آدمسوزي بهوضوح قابللمس بود اما لمس حرارت جهنمهاي بهشتنماي امروز مستلزم تيزبيني و تشخيص لايههاي نهان و پيچيدهتر واقعيت است. واقعيت اين است كه انسان امروز قطعاً هوشمندتر و مجربتر است اما خبر بد اين كه دستاندركاران جريانهاي تبليغاتي نيز از همين گونه انسانها هستند! آنها بهواسطهي حرفهي خود با همهي ابعاد رشد هوش و آگاهي جمعي نيز آشنا هستند و به نظر ميرسد كه به لطف چنين شناختي، توانستند همواره حداقل يك گام جلوتر از هوش جمعي قدم بردارند و همچنان هدايت اذهان را در دست داشته باشند.[3]
پروپاگاندا يا تبليغات سياسي، گونهاي ارتباط است كه در آن اطلاعات هماهنگ و جهتدار براي هدايت افكار مخاطبان پخش ميشود. هدف پروپاگاندا نفوذ در گرايش يك جمعيت است. پروپاگاندا ممكن است ظاهر اطلاعرساني بيطرف را به خود بگيرد يا حتي به شكلي ابزاري بر نيازهاي مخاطب تمركز كند اما اساس هدف پروپاگاندا جهتدهي يا همراه كردن مخاطب با مقاصد و برنامههايي است كه براي وي تعيين شده است.
مجلهي تايم در سال 1938 هيتلر را بهعنوان مرد سال معرفي كرد.[4] شايد تايم در آن زمان از پيامدهاي برجسته كردن اين شخصيت آگاه نبود اما دستگاه تبليغات نازي هم به سازوكار رسانه اشراف داشت و هم به خوبي ميدانست كه براي دستيابي به اهداف حزب، بايد اسطورهي بيبديل «پيشواي بزرگ» به تدريج ساخته و پرداخته شود. البته هيتلر تنها مورد عجيبي نيست كه در فهرست مردان سال تايم وجود داشته است. همين ميتواند براي ما هشداري باشد كه نسبت به شخصيتهاي برجستهي امروز هشيارتر باشيم. قهرمانسازي و شخصيتپردازي تنها يكي از روشها يا خرده اهدافي است كه پروپاگاندا در مسير حصول اهداف كلان به كار ميبرد. بسيج جمعيتها، تفرقه، دشمنسازي، توجيه جنگ، توجيه عقبنشيني و تغيير سبك زندگي نمونههاي ديگري است كه براي هر يك مثالهاي تاريخيِ فراواني وجود دارد.[5]
سازوكار پروپاگاندا در ديگر شكلهاي تبليغات، بهويژه تبليغات تجاريِ فراگير نيز ديده ميشود. تبليغات فراگير يا تبليغات مدرن آنگونه كه ادوارد برنيز، پدر روابطعمومي و از بنيانگذاران تبليغات مدرن، ميگويد، به جاي تمركز بر افراد، بر اثرگذاري گسترده بر جمعيتها بهعنوان يك كل تمركز دارد و به جاي فروش محصول، سبك زندگي، گرايش و فرهنگ را ميفروشد.[6] فيلم «جونزها» بهخوبي به اين واقعيت اشاره ميكند كه چگونه با فروش سبك زندگي، بدون حتي تلاش مستقيم، محصولات به طور گسترده به فروش ميرسند. تام لاندن[7] در توصيف فضاي تبليغاتي آلمان دههي 30 ميگويد: «از سال 1933 (6 سال پيش از جنگ) به بعد، القاي فكر در تمام مدرسهها آغاز شد. حتي كودكان پيشدبستاني هم كتابها، بازيها و اسباببازيهاي نازيها را داشتند. هدف اين پروپاگاندا شكلدهي ذهن كودكان بود؛ تا در آينده نازيهاي خوبي شوند.»[8]
با نگاهي به نوشتافزار و اسباببازي كودكان امروزي درمييابيم كه گويا اكنون نيز در حال تربيت نسلهايي هستيم كه پيروان خوبِ سبكهايي خاص باشند و مصرفكنندگان وفادار گروه گسترده و متنوعي از كالاها و خدمات، مثل صنعت زيبايي يا سرگرمي. به ذائقهي غذاييمان بنگريم، آيا پاكور[9] را به اندازهي همبرگر ميشناسيم؟ بعيد است؛ زيرا بر سر هر چهارراه پر رفتوآمدي يك شعبهي مكدونالد ميبينيم و باب اسفنجي دوستداشتني نيز از قبل ساندويچ همبرگر را به ما و فرزندانمان فروخته است. الگوهاي مشابه ديگري را نيز در سازوكار پروپاگاندا و تبليغات فراگير تجاري ميتوان يافت. در تبليغات سياسي، پيشوايان، ژنرالها و سرداران قهرمانهايي هستند كه بايد آنان را بپرستيم و در نوع تجاري، سلبريتيها و اينفلوئنسرها؛ در نوع سياسي، ساير ملتها و احزاب عامل تمام مصيبتهاي ما هستند و در فضاي تجاري، سالخوردگي، وزن يا موهاي زائد دشمنان قسمخوردهاي هستند كه با تمام قوا بايد به جنگشان رفت.
به عقيدهي محققيني مثل تروتر (Wilfred Trotter) و لوبون (Gustave Le Bon) كه در حوزهي روانشناسي جمعيت (crowd psychology) پژوهشهايي انجام دادهاند، گروه، ويژگيهاي ذهنيِ متمايزي از افراد دارد و با انگيزشها و احساساتي به حركت درميآيد كه با آنچه از روانشناسي فردي ميدانيم قابل توضيح نيست. ايشان حتي چنين استنتاج ميكردند كه ذهن جمعي به معني صريح كلمه فكر نميكند و به جاي تفكر، با تكانهها، انگيزشها، عادات و احساسات كار ميكند. چنين پيشفرضهايي ميتواند ما را به اين نتيجهگيري برساند كه اگر انگيزهها و سازوكار ذهن جمعي را بشناسيم، ميتوانيم تودهها را بدون آگاهيشان، كنترل كنيم.
به نظر ميرسد كه نيروهاي پروپاگاندا و تبليغات، از طريق اَشكال مختلف هنر، رسانهها، رهبران و شخصيتهاي برجسته، نظامهاي آموزشي، ايجاد بسترهاي تجربه، مهندسي شرايط محيطي[11] و همچنين رمزگذاري زبان و تحريف معنا در گفتمانها همواره مشغولاند به هدايت احساساتي همچون عشق، انزجار، ترس و ...؛ دستكاريِ انگيزههايي چون گرايشهاي ملي، تاريخي، مذهبي؛ شكلدهيِ عادتهايي مثل عادت غذايي، تفريحي و حتي عادات فكري (مانند عادت برنده بودن، توهم توطئه، ارضاي فوري نيازها)؛ ايجاد محرك و تكانهها بر مبناي ميل به زيبايي، خشونت، اميال جنسي، عملگرايي و ... [12].
پروپاگاندا همچنين گاه با ساخت ناواقعيت و گاه با بيان گزينشي واقعيتها، سعي ميكند كه طوري بر مخاطب تأثير بگذارد كه از او واكنش و رفتاري احساسي و نه آگاهانه سر بزند. نتيجهي اين امر حركت جمعيتها بهسوي اهدافي است كه براي ايشان تعيين و به منظور پيشبرد برنامههاي كلان (سياسي يا اقتصادي) در نظر گرفته شده است.[13] آنچه حزب نازي آلمان انجام داد در نگاه كلي اين بود كه نااميدي و درماندگي مردم از شكست و فشار اقتصادي را به سمت نفرت از ديگر جمعيتها هدايت كرد؛ و همزمان با خلق تدريجيِ ناواقعيت به اين احساسات دامن زد تا بهتدريج بستر لازم براي اجراي سياستهاي موردنظرش ايجاد شد.[14]
احساسات و انگيزهها ريشه در سرشت انسان دارند. ماركوس سيسِرو[15] عادت را ذات دوم انسان ميناميد.[16] به طور طبيعي، انسان كنترل آگاهانهي كمتري بر اين موارد دارد. حضور اين عوامل در تصميمات و رفتار ما ذاتاً مشكلساز نيست؛ اينكه ما از روي ترس يا كشش به زيبايي انتخابهايي داشته باشيم نهتنها بيثمر نيست بلكه با سرشت انساني ما سازگار است. اما با توجه به اشارات تروتر و ليبون، آنچه در اين ميان ما را به گمراهي و مسيرهاي ناخواسته ميكشاند، ناهمراهي انديشهي سالم و خودآگاهي يا حضور معيوب آنها است. تفكر انسان امروز به آسيبهايي مبتلاست كه ناشي از تربيت فكري نادرستي است كه از سر گذرانده.[17] بخشي از اين تربيت، تثبيت همان عادتهاي فكري است؛ براي مثال، ما عادت داريم كه براي اكثر مسائل، فارغ از ميزان پيچيدگي آن، به دنبال جوابهاي ساده باشيم. در نتيجه، توجه و تمركزمان معطوف به سطح باقي ميماند و تعمق در مسائل را نه ضروري ميدانيم و نه لذتبخش مييابيم. [18]
تجزيهوتحليل و تعمق از ويژگيهاي الگوي فكري جزءنگر (analytical thinking) است كه براي كشف حقايق ضروري است اما تمسك صرف به اين الگو نيز خطراتي دارد. نگاه جزءنگر مايل به تفكيك است، مسئله را به اجزاي كوچكتر تقسيم ميكند و در بطن هر جزء دقيق ميشود. در اين ميان ضرورت تفكيك اگر به عادتِ منفكديدن بدل شود، ميتواند به ناديده گرفتن روابط و بههمپيوستگي (interconnectedness) در سطوح بزرگتر بينجامد. پنهان ماندن روابط از ديدمان ما را مستعد متناقضديدن ميكند. در اين هنگام است كه درگير نگاه دوقطبي به مسائل ميشويم و چيزهايي را كه در سطوح پيچيدهتر به يكديگر مرتبطاند يا حتي مكمل يكديگرند در مقابل هم ميبينيم؛ دنياي سياهوسفيد، چپ و راست، ما و آنها ... و بهراحتي به موافقان و مخالفان دستهبندي ميشويم.[19] اين رويكرد بهويژه وقتي خطرناكتر ميشود كه پاي مسائل بزرگ و حساستري مثل گرمايش زمين در ميان باشد.
گوبلز[20] معتقد بود: «بيشتر مردم گرامافوني هستند كه افكار عمومي را بازپخش ميكنند. افكار عمومي را هم نهادهاي افكار عمومي مثل مطبوعات، راديو، مدرسه، دانشگاه و آموزش همگاني شكل ميدهند.»[21] رسانه و مدرسه در كنار بسياري عوامل ديگر در شكلدهي عادات فكري ما مؤثرند. رسانهها اغلب تمايل دارند كه مسائل پيچيده را به دوقطبيهاي ساده تقليل دهند و بهجاي پرداختن به بطن امور، بيشتر مايلاند به فرع بپردازند زيرا گويا داستانهاي پرماجرا، كشمكش و جنجال، بيشتر خريدار دارد.
در مسئلهي پيچيدهاي همچون گرمايش زمين، دعواي گرتا و ترامپ بازتاب گستردهتري دارد تا بررسي جامع عوامل مؤثر بر گرمايش، راهحلها، و تلاشهاي بلندمدت. يا در نمونههايي عامهپسندتر، پرداختن به آنچه يك مقام مسئول در زندگي شخصياش انجام ميدهد، بهمراتب اهميت بيشتري پيدا ميكند تا آنچه در حيطهي مسئوليتش انجام ميدهد.[22] حتي در بحثهاي كارشناسي نيز گفتگو همواره در سطح قيلوقال باقي ميماند. هميشه كارشناساني را ميبينيم كه با صداي بلند در حال دفاع از ديدگاه خود و رد ديگرياند، هميشه مباحث در مضيقهي زماناند، هيچگاه بحث به نتيجهي مشخصي نميرسد؛ گويي در عالم واقع، هرگز دو كارشناسِ غير همنظر به اجماع نميرسند. استمرار اين نمايش ضمير ما را به اين نتيجه ميرساند كه در اين آشفتهبازار، برونرفت از معضلات ناممكن است زيرا حتي در ميان نخبگان هركس به فكر نواختن ساز خود است. پس رفتهرفته از بهبود دل ميبُريم و به حالتي از انفعال گرفتار ميشويم.[23]
هانس روزلينگ، نويسندهي كتاب واقعيت تعبير جالبي از شناخت دنيا از دريچهي رسانه دارد. او ميگويد: «شكل دادن به جهانبينيتان بر مبناي اعتماد به رسانهها، مانند اين است كه با نگاهكردن به تصوير پاهايم، از من نگرشي در شما شكل گيرد. البته كه پاهايم بخشي از من، اما قسمت نسبتاً زشتي از بدنم هستند.
قسمتهاي قشنگتري هم دارم. دستهايم معمولي اما واقعاً خوب هستند. چهرهام قابلقبول است. اينطور نيست كه تصوير پاهايم تعمداً راجع به من دروغ بگويد. اما همهي وجودم را نشان شما نميدهد.»[24] تصويري كه رسانه ارائه ميدهد معمولاً نه تنها به حل مسئله كمك نميكند بلكه با عمق بخشيدن به شكافها، حل مسائل را از دشوار بودن به سمت غيرممكن بودن ميبرد؛ مبحثي پيچيده و غامض به جنجالي دوقطبي تقليل مييابد و به جاي تمركز بر يافتن راهحلها، منابع صرف مقاومت و ضديت ميشود. چه كساني برندهي اين بازي هستند؟ جريانهاي قدرتمند. آنها كه از حل نشدن يا هرچه ديرتر حل شدن مسائل پول درميآورند؛ آنها كه مايلاند عموم مردم از آنچه در بطن امور ميگذرد مطلع نباشند و آنها كه از طريق داستانهاي پر كشمكش امرار معاش ميكنند.
هر چند نظامهاي آموزشي اذهان پرورشيافتهتري را تربيت ميكنند اما دستكم تا همين اواخر بهواسطهي ماهيت رشتههايي كه بدنهي اصلي علوم به شمار ميرفتند، تمركزشان عمدتاً مبتني بر تقويت الگوي فكري جزءنگر بود. در دهههاي اخير با گسترش مباحث ميانرشتهاي، و نمود معضلات و مسائل پيچيده و چندوجهي در دنيا كه يك حوزه و رشتهي خاص از حل آن عاجز است، توجه به سمت «الگوي فكري كلنگر» (holistic thinking) يا به عبارتي «تفكر سيستمي» معطوف شد. اساساً بررسي جداگانهي مسائل راه به حقيقت نميبَرد و مستعد آن است كه مورد سوءاستفاده قرار گيرد. براي حصول شناختي سالمتر و دقيقتر از عالم واقع، بايد از تفكر كلنگر در كنار تفكر جزءنگر بهره برد. [25]
نگاه كلنگر ميكوشد از منظري بلندتر به مسائل بنگرد و آنها را در قابي بزرگتر قرار دهد. همين تشبيه به ما ميگويد كه در اين الگو، پيشينه و آينده از چشم نميافتد، ارتباطات، همبستگي و همپيونديِ اجزا در نظر گرفته ميشود؛ اگر در روش تحليلي هر جزء به اجزاي سادهتري قسمت ميشود، در اين روش براي توضيح پيچيدگيها، عناصر و عوامل مرتبط باهم در قالبهاي مركبتر تعريف، و بهعنوان يك موجوديت پيچيده بررسي ميشوند. و البته براي فهم اين پيچيدگي نهتنها به زمان، بلكه به روش و دقت نظر كافي نياز خواهد بود. اين نگرش در بطن خود بهنوعي وحدت و همگرايي مايل است؛ زيرا از نقش تعامل، اثر متقابل، وابستگي متقابل و همافزايي در سيستمها مطلع است.[26] وجود نگرش كلنگر ما را به مهارتها و عادتهاي فكرياي مجهز ميكند كه به كمك آنها ميتوانيم تصوير كاملتري از واقعيتها داشته باشيم. در اين صورت، وقتي در معرض گزارههاي بريدهشده و هدفمند قرار ميگيريم، قادر خواهيم بود كه گزاره را در قاب بزرگتري گذاشته و روابط علي و پيچيدگيها را نيز در كنار پيام مستقيم گزاره ببينيم و واقعيت را به شكل كاملتري درك كنيم.
خوشمان بيايد يا نه، احاطهي دائمي، قدرتمند، نامحسوس و زيركانهي نيروهاي تبليغات، واقعيتي انكارناپذير در زندگيِ ماست و بخش چشمگيري از افكار و رفتار ما توسط اين نيروها شكل داده ميشود. ناآشنايي با سازوكار اين نيروها و عدم تجهيز به ابزار ضروري خودآگاهي، سبب خواهد شد كه ناخواسته به ابزار تحقق اهداف ديگران تبديل شويم. شايد روزي عاملان پروپاگاندا به اين نتيجه برسند كه اساس را بر محور صداقت بگذارند تا اصولاً تلاش براي مختلسازي آگاهي مردم لازم نباشد. اما تا آن روز بهتر است كه بكوشيم از آنچه ديگران براي ما اراده كردهاند فارغ گرديم و مسئوليت آگاهيِ خود را بر عهده گيريم؛ در مواجهه با اين نيروها، انديشه و خردمان را با احساسات و هيجانات انساني و طبيعيمان همراه كنيم و در تقويت بنيانهاي فكري خود نيز از مزاياي هر دو الگوي فكريِ جزءنگر و كلنگر در كنار هم بهره گيريم. و بدين ترتيب با انتخابهاي آگاهانه، فارغ از تأثير پروپاگاندا، تصميم خواهيم گرفت كه با جرياني همراه شويم يا نه.
[1] هيتلر، آدولف. نبرد من. انتشارات فِربُرن، ص. ۲۷۳
[2] سخنراني هيتلر در سال 1936 در گردهمايي سالانهي حزب نازي نورنبرگ. به نقل از مقالهي تام لاندن.
[3] برنيز، ادوارد. (1396). صنعت پروپاگاندا. ترجمهي سيد مجتبي عزيزي.
[4] مجلهي تايم (2 ژانويهي 1938).
[5] لاندن، تام. (12 اكتبر 2020). چگونه پروپاگانداي نازي آنقدر مؤثر بود. بيبيسي فارسي
[6] برنيز، ادوارد ص. ۳۱-۳۲ و ۳۴-۳۵ و ۵۴-۵۶
[7] پژوهشگر و وبلاگ نويس.
[8] لاندن، تام.
[9] نوعي خوراكي هندي پاكستاني.
[10] برنيز، ادوارد. ص. ۴۹ و۵۱
[11] ملائك، سيد محمدباقر. (1397). اصول تحليل سيستمهاي اقتصادي-اجتماعي. ص. ۹۵-۹۶
[12] استنلي، جيسون. (1398). سازوكار فاشيسم: سياست ما و آنها. ترجمهي بابك تختي. ص. ۱۸-۱۹ و ۷۳ و ۱۱۵-۱۱۶
[13] برنيز، ادوارد. ص. ۵۱-۵۳ و ۵۸
[14] استنلي، جيسون. ص. ۲۶ و ۳۰ و ۱۰۲-۱۰۳ و ۱۲۷-۱۲۸
[15] فيلسوف معروف رومي، زادهي سال ۱۰۶ پيش از ميلاد، درگذشت در سال ۴۳ پيش از ميلاد.
[16] گروپمن، جروم. نيويوركر. ترك عادتهاي بد ربطي به اراده ندارد.
[17] ملائك، سيد محمدباقر. (1395). رفتارهاي انگلگون در ساختارهاي اجتماعي-اقتصادي ص. ۲۰-۲۱ و ۲۹
[18] روزلينگ، هانس. (1397). واقعيت. ترجمهي بهار رحمتي ص. ۲۱۴
[19] استنلي، جيسون. ص. ۱۰۴-۱۰۵ و ۱۶۱
[20] پاول يوزف گوبلز؛ سياستمدار ناسيونال سوسياليست آلماني كه از ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ وزير پروپاگانداي رايش سوم بود.
[21] لاندن، تام.
[22] ورايِ فرهنگ رقابت. ص. ۵۹-۶۰
[23] استنلي، جيسون. (1398). ص. ۵۹ و ۶۹-۷۰
[24] روزلينگ، هانس. ص. ۲۱۳
[25] روزلينگ، هانس. ص. ۱۶۹-۱۷۰ و ۲۱۵-۲۱۶
[26] متين، منصور. (1392). كلگرايي و كلنگري. قم، نشر سپهر انديشه.
منبع: www.aasoo.org