چكيده:
شبكه اطلاع رساني روابط عمومي ايران (شارا)- در بررسي مسائل اجتماعي دو نگاه متفاوت وجود دارد ، در حاليكه برخي در تحليل مسائل اجتماعي به تحليل رفتار افراد و خود فرد مي پردازند عده به ساختارهاي جامعه توجه كرده و نوعي شكاف بين اين دو نوع نگاه ايجاد مي شود. بنابراين در اينجا ما به دو پارادايم اصلي بر مي خوريم كه تحت عنوان پارادايم خرد و كلان در جامعه شناسي مطرح مي باشند، كه براي پژوهش در اين وادي و بررسي جدال هاي نظري بين اين دو نوع نگاه خرد و كلان بايد به سراغ مفاهيم و اصول حاكم بر اين گونه شناسي در بين نظريه پردازان اين دو پارادايم رفت، تا خرد بودن و يا كلان بودن نظريه آنها را بررسي نمائيم. در اين راستا نتايج اين بررسي حاكي از آن است كه مفاهيم و بنيانهاي نظريه موسوم به خرد را در نزد نظريهپردازان كلان و عكس آن را ميتوان يافت. پس تقسيمبندي نظريه به خرد و كلان از بنيان دچار تناقض بوده و نميتواند ملاكي براي بررسي و نقد نظريهها باشد.
مقدمه و طرح مسئله:
مسئله خرد و كلان يكي از معيارهاي اصلي ارزيابي نظريههاي جامعهشناسي است. بطوريكه برخي از نظريهها و مكاتب از پرداختن به سطوح خرد واقعيت اجتماعي درماندهاند، و برخي ديگر به دليل اهميت بيش از اندازه قائل شدن براي ساختارهاي اجتماعي و سطح كلان واقعيت اجتماعي از توان تحليل سطوح خرد واقعيت اجتماعي همچون كنش و عامليت برخوردار نيستند. البته خرد يا كلان بودن يك نظريه رذيلت يا فضيلت نيست، بلكه اين ضرورت تاريخي و ديالكتيك بين نظريه و ساختارهاي اجتماعي است كه در برههاي از تاريخ جامعهشناسي منجر به توجه جامعهشناسي به سطوح كلان واقعيت اجتماعي شده و در برههاي ديگر جامعهشناسي را به سمت مسائل خرد كشانده است. در اين راستا براي پاسخ دادن به اين دوگانگي جامعه شناسان سعي در تلفيق اين دو پارادايم خرد و كلان داشتند. پيوند خرد و كلان تا دههي 80 بعنوان يك مساله در نظريهپردازي مطرح بوده و پس از اين دهه كساني چون: گيدنز، هابرماس، الگزندر، كِرِپس، كالينز، مايكل هكتِر، كلمن، باري هيندس، امرسون و رانِلد بِرت (ريتزر، 1380: 105) بر اين مساله فائق آمدهاند. در اين چشمانداز هر نظريهاي كه ـ مانند نظريه تبادل، جامعهشناسي پديدهشناختي، روششناسي مردمنگارانه و جامعهشناسي وجودي ـ به كنشگران خلاق و صاحب فكر نظر دارد جزء نظريههاي خرد قرار ميگيرد. گرچه نظريه تبادل در اين ميان بر كنشگران خلاق و صاحب فكر نظر ندارد، اما به دليل تاكيد بر سطوح خرد واقعيت، جزء اين دسته از نظريهها قرار ميگيرد. نظريههاي خرد در دههي 1970، در جامعهشناسي قدرت يافتند و نظريههاي كلان (مانند كاركردگرايي ساختاري، نظريه كشمكش و نظريههاي نوماركسيستي) را كه بر جامعهشناسي غلبه داشتند تهديد كردند(همان:98).
ريتزر مسئله بودن نظريهپردازي خرد و كلان را اين گونه بيان ميكند:
«در همين مقوله، نظريههاي بيش از حد خرد بينانهاي را ميتوان ذكر كرد كه وجود و اهميت پديدههاي سطح كلان را انكار ميكنند و يا ناچيز ميشمارند [1967؛ 1969؛ 1974]، رفتارگرايي اسكينر [1971] و بالدوينها [1986]، نظريه كنش متقابل نمادين بلومر [1962؛1969] و نيز نظريههاي افراطي سطح كلان كه نقش پديدههاي سطح خرد را انكار ميكنند و يا دست كم ميگيرند (مانند روي آوردن پارسونز به جبرگرايي فرهنگي [1966]، نظريه ساختاري بلاو [1977]، ساختارگرايي مِيهيو [1980]، ما بعد ساختارگرايي فوكو و...) » (همان:598).
مسأله اي كه در تلفيق بين نظريه هاي خرد و كلان بين اصحاب تلفيق ديده مي شود نوعي افراط گرايي يكجانبه است، كه جامعه شناسان را در دام طرفداري از يك پارادايم در مقابل پارادايم ديگر قرار مي دهد. افرادي همچون كالينز به جهت افراطي خرد كشانده ميشوند و يا همچون الگزندر در مسير افراطي كلان ميافتند.
بنابراين با توجه به تمامي مسائلي كه سد راه تلفيق نظريه هاي خرد و كلان وجود دارد ما به دنبال پاسخ گويي به اين سوال هستيم كه آيا تقسيمبندي نظريه جامعهشناسي به خرد و كلان صحيح است؟ و نظريه هاي كلان توان تحليل سطوح خرد را ندارند و بالعكس؟
ضرورت جامعهشناسي خرد و كلان
براي ورود به بحث و بررسي جامعه شناسي خرد و كلان ابتدا بايد ضرورت آن را مورد تحقيق قرار داد. سطوح واقعيت اجتماعي در پيوستاري از خرد تا كلان رخ ميدهد. اين واقعيتها موضوع علم جامعهشناسي هستند. پس جامعهشناسي كه به سطوح كلان واقعيت اجتماعي ميپردازد را ميتوان جامعهشناسيكلان(نه نظريه كلان) و جامعهشناسي كه به سطوح خرد ميپردازد را ميتوان جامعهشناسيخرد(نه نظريه خرد) ناميد. براي مثال جامعهشناساني كه به مطالعه كنش اجتماعي بين زن و شوهر در خانواده و يا بين دو گروه كوچك ميپردازند، موضوع مطالعاتي خود را در سطح خرد برگزيدهاند و برعكس جامعهشناسي كه به بررسي كنش بين دو كشور يا دو گروه بزرگ دامنه مثل ايران و آمريكا ميپردازد، جامعهشناسي او جامعهشناسي كلان است.
با مروري اجمالي به تاريخ جامعهشناسي متوجه آن خواهيم شد كه جامعهشناسي كلاسيك بيشتر به موضوعات كلاني مانند ساختارهاي كلان اجتماعي و مسائلي همچون صنعتي شدن و شهري شدن جوامع پرداختهاند. در اين برههي تاريخي جامعهشناسان در پي ارائه نظريهاي براي ترميم و يا ساخت نظم اجتماعي كلي جامعه بودهاند. بديهي است در چنين قرائتي خرده فرهنگها و گروههاي مهاجر بايد در اين نظم كلان مستحيل شوند. اين رويكرد را به صراحت در عوامل اجماع آگست كنت و تئوري تقسيم كار و وجدان جمعي دوركيم ميتوان مشاهده كرد. ماركس كه نظم حاكم را گونهاي بينظمي تصور ميكرد طرحي را ارائه داد كه نظم كلان ديگري را جايگزين آن قرار ميداد، كه در آن همهي افراد، گروهها و خرده فرهنگها تحت لواي يك ساختار و فرهنگ قرار ميگرفتند. وبر نيز بحث از انواع كنش و اقتدار را مطرح ميكرد و در نهايت بر اين نظر بود كه دوران عقلانيت و كنش عقلاني فرارسيده و همهي گروهها و افراد انساني بايد اقتدار عقلاني موجود را پذيرفته و ديگر صور اقتدار را پس زنند. زيمل كه اندكي متفاوت از اين فضاي كلاننگري مينگريست، وجود غريبه را در كلان شهر پذيرفته بود. اما در نهايت غريبه نيز بايد در فرهنگ حسابگرانه شهري مستحيل ميشد، در غير اين صورت ادامهي حيات او در كلان شهر با مشكل مواجه ميشد.
اما با ورود جامعهشناسي به كشور تازه تأسيس آمريكا، كه در آن نظمي از پيش براي مؤسسان مقرر نبود، شرايط به گونه ديگري رغم خورد. اين بار توجه به گروههاي كوچك و خرده فرهنگهايي كه مهاجرين به همراه داشتند كانون توجه جامعهشناسي قرار گرفت. اين رويكرد با تبديل شهر شيكاگو به آزمايشگاه جامعهشناسي و خلق آثاري چون «دهقان لهستاني در آمريكا و اروپا» كار مشترك توماس (Thomas) و زنانيسكي (Znaniecki) اوج گرفت (فكوهي،1385: 181).
حال اين سئوال مطرح است: چه مكانيسمي در برههاي از تاريخ توجه به مسائل كلان را و در برههاي ديگر توجه به مسائل خرد دامنه را براي جامعهشناسي رقم زد؟ پاسخ را بايد در جامعهشناسي معرفت جستجو كرد. در جامعهشناسي معرفت فرض بر اين است كه مجموعههاي تخصصي انديشه و معرفت، نظير نظامهاي زيبايي شناختي، اخلاقي و فلسفي، عقايد مذهبي، اصول سياسي و حتي نظريههاي علمي از زمينههاي فرهنگي و اجتماعياي كه در آن پرورده ميشوند، متاثر ميگردند(مولكي، 1384: 12). زيرا «نظريه هرگز در خلاء اجتماعي ساخته نميشود، بلكه در بستر خاصي پديدار ميشود كه معضلات را الگوسازي ميكند» (بون ويتز؛ 1390: 18). اين ديالكتيك بين نظريه و ساختار اجتماعي از موضوعات اصلي جامعهشناسي معرفت است و در تبيين رابطه اين دو برخي تا اين حد پيش رفتهاند كه رابطه مذكور را خطري براي استقلال جامعهشناسان بشمار ميآورند (گولدنر؛ 1383: 540). با وجود چنين رابطه عميقي بين نظريه علمي و ساختارهاي اجتماعي، براي يافتن پاسخ سئوالي كه چندي پيش مطرح شد، بايد به سراغ ساختارهاي اجتماعي رفت.
تنهايي(1391ب) با مبنا قرار دادن اين موضوع كه: ديالكتيك آگاهي و شناخت آدمي در فرآيندي هم فراخوان با تاريخ و فرهنگ مادي و عيني او شكل گرفته است، به دنبال يافتن، ريشههايي است كه ضرورت تاريخي نظريههاي سيستم و تحليل كلان و نظريههاي كنش و تحليل خرد را رقم زده است. او دورههاي تاريخ بشري را به چهار دورهي ابتدايي، باستاني، مياني و مدرن تقسيمبندي كرده. دورهي مدرن خود به چهار دورهي: مدرنيته آغازين، مدرنيته مياني، مدرنيته درگذار و مدرنيته اخير تقسيم ميشود. دوران مدرنيته مياني كه پس از انقلاب كبير فرانسه و انقلاب شكوهمند انگليس و استقرار شهرهاي صنعتي آغاز شده و تا سالهاي جنگ جهاني اول ادامه مييابد، يعني از 1792 تا 1914- 1918، ميراث خوار چند ويژگي مهم از دوران مدرنيته آغازين است. ويژگيهاي مدرنيته آغازين كه نتيجه حساسي در فرهنگ مدرنيته مياني پديد آورد را ميتوان در چهار نكته خلاصه نمود:
1- آغاز زندگي شهري و پيدايش شهر به معناي مدرن آن.
2- فراهم شدن انقلاب صنعتي.
3- پيدايش جنبش اصلاحگرايي يا پروتستانيسم مذهبي و همراهي اخلاق پروتستاني با گوهر زندگي شهري.
4- آغاز مهاجرت سيل آساي مردم بريده از اخلاق دوران ميانه و سرگردان به اميد زندگي بهتر، در طيفهاي جمعيتي متفاوت قومي، نژادي، ديني، مذهبي، طبقاتي و سياسي و افزايش چگالي تنشها و تضادهاي اجتماعي در شهرهاي صنعتي كه عموماَ بستر مناسبي براي زايش نظريههاي جديد جامعهشناسي و علوم سياسي بودند.
موقعيت شهرهاي صنعتي در برابر چشم مهاجرين جامعهاي را توصيف مينمود كه دو ويژگي مهم و حساس را با خود به همراه داشت:
از پيش بودگي، از پيش بنا شدگي
درست بنا شدگي
مهاجرين تازه وارد در هنگام ورود به شهرهاي صنعتي با موقعيتهايي روبرو ميشدند كه از سويي براي آنها ناآشنا و دلهرآميز بود و از سويي اميد بخش براي زندگي آسودهتري، و از هر سوي، موقعيتهايي را تجربه ميكردند كه از پيش تعريف و ساختي استوار داشتند. اين موقعيتهاي از پيش بوده و بنا شده، از سويي ديگر با قانون تقسيم كار اجتماعي و با حقوق سياسي و اقتصادي شهرهاي صنعتي حفاظت و پشتيباني ميشد، و از سويي ديگر با بينش برنامهريزان و جامعهشناسان پشتوانه فرهنگي و نظري خود را پيدا ميكرد. در هر صورت ميراث تاريخي دو دوران مدرنيته آغازين و مياني تاكيد بر نگاه كلان به جامعه صنعتي سرمايهداري بود، كه ميبايستي به نياز برخاسته از اين مقدمات تاريخي نيز توجه ميشد: انسجام بخشيدن به خيل عظيم مهاجرين با فرهنگهاي مختلف به شهرهاي صنعتي. اين سه ويژگي، يعني روش پوزيتيوستي، نگاه يا رهيافت كلان و نگراني براي نظم اجتماعي، را بعنوان مهمترين ويژگيهاي معرفتشناختي دوران مدرنيته مياني را ميسازد، كه در نهايت ساختار كلانگراي جامعهشناسي اين دوران را رقم ميزند. بنابراين به روشني پيداست كه مطالعه جامعهشناختي در سطح كلان، نه يك فضيلت، كه يك ضرورت تاريخي در اين دوران بود، و به ناگزير در ديگرگوني شرايط تاريخي ميبايستي رفتهرفته رنگ باخته و جاي خود را به راهبرد ديگري در پژوهش جامعه بسپارد (تنهايي، 1391ب: 115-123).
از دوران مدرنيته در گذار به اين سوي، جامعه بشري با واقعيتهاي تازهاي روبرو بوده است، و برهمين اساس، بافتهاي جمعيتي و سازماني ساخت اجتماعي به تدريج و به نسبت تغيير يافتهاند. از اين هنگام به بعد، اجتماع بشري ديگر به عنوان يك واقعيت كلان و به هم پيوسته به تدريج روي به نابودي گذارده و به صورت اجتماعهاي خردتري به واقعيت ميپيوندند. اين تجربه به ويژه براي جامعه آمريكايي ناگزيري از دوران آغاز مهاجرتهاي آغازين تا دورهي بحران اقتصادي بود، دورانهايي كه به يمن كوششهاي مردم راه پر پيچ و تاب بحران آن طي شد و زمينهاي فراهم شد تا انديشمنداني چون جرج هربرت ميد و پس از وي تالكت پارسنز نظريه كنش را از مهمترين مفاهيم كليدي نظريه خويش قرار دهند. پس اين بار زمينههاي فرهنگي و اجتماعي از تغيير جهت مطالعات كلان جامعهشناختي به مطالعات سطح خرد تأثيرگذار بودند. زيرا مهاجرين وارد شده به آمريكا، برخلاف مهاجريني كه به شهرهاي صنعتي اروپا عزيمت كرده بودند، با سازمان و يا نهاد از پيش بنا شده و درست بنا شدهاي برخورد نكردند، بلكه برعكس با بومياني روبرو شدند كه به صورتهاي سازماني جوامع ابتدايي زندگي ميگذرانيدند. به همين دليل و از ديگر سوي، آنها نه تنها هيچ مدل متناسبي براي انتطباق و هيچ ضرورتي براي سازگاري با بوميان احساس نكردند. بلكه درست برعكس مصلحت خويش را در برقراري تسلط بر منطقه و بازسازي آن براساس الگوهاي به ياد مانده از شهرهاي پيشين خود دانستند. پس برسازي ساختهاي اجتماعي جديد براساس كنش افراد مهمترين خصلت اين برهه از تاريخ آمريكا بود. اين تمدن نوپاي صنعتي ناگزير در چشم انداز نظريهپردازان دوران مدرنيته در گذار همچون ميد، بلومر و با كمي تفاوت مكتبي در چشم انداز پارسنز و مرتن نيز جاي پاي ماندگار خود را برجاي گذاشت. اصطلاح برسازي كنش (Act Construction)، كنش نمادي (Symbolic Action) و كنش پيوسته (Joint Action) بلومر نشان و يادگار همين ويژگي مدرنيته در گذار و مدرنيته اخير است. (همان: 151-150)
تيم ديليني(1386) دليل ظهور نوع خاصي از جامعهشناسي در آمريكا را با تاريخ اجتماعي آن كشور در ارتباط دانسته و اين رابطه ديالكتيكي را در مطالعات جرج هربرت ميد به تصوير ميكشد. از نظر او تجربيات ميد به مثابه يك آمريكايي و متأثر از ارزشهاي جامعه آمريكا نظير آزادي، برابري و فردگرايي، تفاوتهاي بسياري با تجربيات اروپاييهايي داشت كه در بوجود آمدن رشته جامعهشناسي نقش داشتند. تاريخ آمريكا بسيار متفاوت از تاريخ اروپاست كه ساختارهاي فئودالي همراه با حكومت سلطنتي، اشرافي و نظام رعيتي را تجربه كرده است. منشورحقوق امريكا به گونهاي طراحي شده بود كه قدرت حكومت مركزي را محدود ميكرد و از اينرو، اينگونه ساختارهاي سياسي، كه در گذشته در اروپا بودند، نميتوانستند در امريكا به وجود آيند. از عوامل سهيم در توسعهي نظام سرمايهداري مبتني بر بازار آزاد در امريكا، كه نسبتاًً مستقل از كنترل دولت عمل ميكند، ارزش قائل شدن براي آزادي و تلاشهاي فردي بوده است. ارزشها، علايق، موضوعات و روشهاي تفكر آمريكايي اثر خود را بر جامعهشناسي اوليهي امريكا گذاشتند، به اين ترتيب كه جامعهشناسي امريكايي شيوهي نگرش عملي توانستن ـ انجام دادن به جهان را در پيش گرفت. اين طرز برخورد منجر به شكلگيري پراگماتيسم شد. چنانكه شالين(Shalin,1992) شرح ميدهد، در بخش عمدهاي از قرن بيستم، اروپاييها پراگماتيسم را نپذيرفتند و آن را به مثابه تعبيري خام از سودگرايي انگلوساكسنها ناديده گرفتند. حتي آن دسته از متفكران اروپايي كه با جريان فكري جديد در امريكا همراهي ميكردند، آن را دون شأن سنت فلسفي اروپا ميدانستند. تا اينكه در دههي 1960، برخي از آنان نظير يورگن هابرماس، اعتبار پراگماتيسم و همتاي آن يعني نظريهي كنش متقابل نمادين را تصديق كرد(شالين، به نقل از ديليني، 1387: 265).اين سخنان ديليني و شالين دلايل توجه به سطوح خرد در برههاي از تاريخ جامعهشناسي را بيان ميكند.
در دههي پنجاه گرايش نظام اجتماعي آمريكا روي به صورتبندي قدرت در گسترهاي كلان و جهاني گذارد و دوران سلطهگري را هم در سياست داخلي و هم در سياست خارجي و تسلط بر كشورهاي جهان سوم را با طرحهاي تازهپا آغاز نمود. طرحهايي مانند كمك بلاعوض و دخالت در سياست داخلي كشورها و تغيير دولتها، چنين شرايطي رويكرد انسجامي كلاننگر پارسنز را در اين برهه طلب ميكرد. اين بود كه پارسنز پس از طرح نظريه كنش روي به نظريه سيستمها آورد، و كنش را در چارچوب نظام محدود كرد. اما با ورود به دههي شصت وضعيت به گونهاي ديگر رقم خورد. در اين برهه شاهد بروز انواع جنبشهاي اجتماعي هستيم كه فشار ساختارهاي بنا شده را برنتافند و در صدد تغيير آن برآمدند. جنبشهاي دانشجويي، جنبش مدني سياهان به رهبري مارتين لوتركينگ، جنبش فمينيستي، هيپيها، بيتلها و... از اين نوع حركتها هستند كه رويكرد كلان نگري و مطالعات كلان جامعهشناسي را به چالش كشيده و توجه جامعهشناسان را به خود جلب كردند (تنهايي، همان:152-153).
پس براساس قواعد جامعهشناسي معرفت، توجه به مسائل اجتماعي در سطح كلان يا خرد متاثر از زمينههاي تاريخي و اجتماعي است. با تغيير شرايط اجتماعي موضوعات جديدي توجه جامعهشناسان را به خود جلب ميكنند. اما نظريههاي منتج از مطالعات جامعهشناختي در هر سطحي بايد قابليت تعميم به شرايط و موضوعات مشابه را داشته باشد.
تقسيم بندي نظريه به خرد – كلان
براي ورود به بحث تقسيم بندي نظريه هاي خرد و كلان بايد مسائل و موضوعاتي را كه زمينهساز چنين شكافي (خرد ـ كلان) شدهاند را آشكار كرد. به نظر رندال كالينز رويكردهاي خرد و كلان به تئوري جامعهشناختي از ساليان قبل وجود داشته، اما موضوع چگونگي ارتباط و پيوند آنان است كه در دو دهه [1960- 1970] مطرح شده است. فقط از نظر وي اين رخداد به ميزان زيادي به علت ادعاهاي تجربي پيشنهاد شده توسط رويكرد خرد اتفاق افتاد. كنش متقابلگرايي نمادي اوليه ميد و توماس در آشتي و صلح با جامعهشناسي كلان زمان خود زندگي كرد و مبارزهي اين مكتب از زمان بلومر در دههي 50 آغاز ميشود. حريف ديگر رويكرد كلان، هومنز است كه بخشي از كار خود را در نقد تئوري ساختارگرايي پارسنز پيريزي ميكند. اما آنچه كه در بطن اين مجادلات و انتقاد از يكديگر دنبال ميشد، نقد مكاتب خرد از نظريههاي كلان و بالعكس نبود، بلكه در اينجا مناقشه بر سر موضوعاتي چون ساختار و عامليت و يا كنش و ساختار و همينطور تقابل عين و ذهن بود. گرچه ريشه اين مناقشات را بايد در جامعهشناسي كلاسيك جستجو كرد، اما به نظر ميرسد كه با طرح مجدد اين مفاهيم توسط كساني چون آنتوني گيدنز (1976و 1979) اين مناقشه جان دوباره گرفته و طرح انتقاد از تئوريهاي ساختارگرايي اجتماعي ـ كه براي كنشگران خلاق و فعال اهميت كمتري قائل بودند ـ از سوي برخي از نظريهها به مثابه ادغام در يك قطب اين طيف، يعني اعتقاد به كنشگران خلاق و برآمدن ساختارها و جامعه از عمل آنها تلقي شد. در ادامهي اين گونه تلقي از انتقادات، اين باور شكل گرفت كه منتقدان ساختارگرايي اجتماعي به ساختارهاي كلان جامعه اعتقادي ندارند. (ريتزر، 1389: 307).
گيدنز در مجموعهاي از كتابهايش به ويژه در قواعد جديد روش جامعهشناسي (1976)، مسائل اصلي نظريه اجتماعي(1979) و قوام جامعه (1984) مفهومسازي بنياديني از رابطه بين كنش و ساختار، كارگزار و نظام، فرد و نظام ارائه ميدهد. مسئله رابطه بين كنش و ساختار اجتماعي موضوعي است كه در كانون بحث نظريهي اجتماعي گيدنز قرار دارد. و از نظر وي بيشتر نظريهپردازان اجتماعي گرايش دارند بين كنش و ساختار يكي را برگزينند و بر آن تاكيد بيشتري كنند. براساس استدلال وي، با توسل به يكي از دو رويكرد جبرگرا يا اختيارگرا و يا صرفاً با تكميل كردن يكي به كمك ديگري، نميتوان به اين پرسش پاسخ داد كه كنش يك كارگزار فردي چگونه با جنبههاي ساختاري جامعه ارتباط مييابد (اليوت،1390: 520). گيدنز با نقد از دو سنت موجود در جامعهشناسي عصر خود يكي را «جامعهشناسي خرد» در نظر ميگيرد، كه به راوبط «بين شخصي» كوچك مقياس ميپردازد، و دومي را كه وظايف فراگيرتر را بر عهده دارد «جامعهشناسي كلان» مينامد. (گيدنز؛ 1384: 60). در ادامهي اين نقد خود در صدد آن است با تلفيق عامليت و ساختار نظريه ساختاربندي را بعنوان راه حلي براي اين بن بست ارائه كند (آزاد ارمكي؛ 1381: 283). در واقع آنچه به مثابه مسئله خرد ـ كلان تصور ميشود، مسئله عامليت و ساختار نزد گيدنز (ريتزر، 1389: 301) و تقابل ذهنيتگرايي (Subjectivism) و عنيتگرايي (Objectivism) نزد بورديو است. بورديو به اين تقابل بعنوان «بنياديترين و مخربترين» عامل دو دستگي در علوم اجتماعي اشاره ميكند (گرنفل، 1388: 97).
جاناتان اچ ترنر و رندال كالينز را ميتوان از جمله جامعهشناساني بشمار مي روند، كه دوگانگي عامليت و ساختار را به شكلي ديگر (نظريههاي خرد و كلان) دنبال كردهاند. اما به نظر ميرسد بيش از همه جرج ريتزر به اين موضوع بعنوان يك مسئله در جامعهشناسي دامن ميزند. وي در فصول پاياني كتاب خود اين گونه مينويسد؛ در دههي 1980 نشانههاي بسياري دال بر انسجام بيش از پيش در زمينه نظريهي جامعهشناختي به چشم ميخورد. اين انسجام پيرامون پيدايش اين توافق چشمگير دور ميزند كه مساله اصلي در نظريه جامعهشناسي، بررسي رابطهي ميان نظريههاي خردبينانه و كلاننگرانه و يا سطوح خرد و كلان واقعيت اجتماعي است. وي سپس در خصوص تاريخ پرداختن بر اين مسئله ميگويد اين قضيه كه مسأله رابطه سطوح خرد وكلان، قضيه اساسي نظريه جامعهشناسي است، نخستين بار توسط او عنوان نشده است. رندال كالينز پيش از او (1986) مدعي شده است كه كار دربارهي اين مسئله «در آينده نيز همچنان يكي از زمينههاي مهم پيشرفت نظري جامعهشناسي باقي خواهد ماند». همچنين آيزنشتاد و هِل در مقدمهي كتاب دو جلديشان (1985) ـ كه يكي را به نظريه خرد و ديگري را به نظريه كلان اختصاص داهاند ـ نظر همانندي را بيان كردند و به اين نتيجه رسيدند كه «رويارويي ميان نظريهي خرد و نظريهي كلان، ديگر به گذشته تعلق دارد» (ريتزر؛ همان: 596-597).
از نظر ريتزر اين توافق نوپديد براي آن تاكنون كمتر مورد بحث قرار گرفته كه به صورتها و با اصطلاحات بسيار متفاوت و در كار نظريهپردازان بسيار مختلف عنوان شده است. اين توافق را بيشتر بايد در كار نظريهپردازاني همچون: آنتوني گيدنز، يورگن هابرماس، جفري الگزندر، كِرپِس، رندال كالينز، مايكل هكتِر، جيمز كلمن، باري هيندس، ريچارد امرسون، رانِلدبِرت و ريمون بودن جستجو كرد(همان).
يانكرايب(1381: 29) نيز از تمايز قائل شدن ميان نظريه اجتماعي «كلگرا» (holistic) و «فردگرا» با عنوان يكي از شيوههاي سنتيتر تقسيم نظريه ياد ميكند. او كه كلگرا يا فردگرا بودن را يك بحران نظري ميداند، ريشه آنرا در دو مفهوم كنش و ساختار جستجو ميكند. كرايب براي شرح و نقد نظريههاي جامعهشناسي در جلد دوم كتاب خود، اين مسئله را مورد توجه قرار داده و چنين مينويسد: «اين كتاب بر محور دو گانگي ساختار و كنش سازمان يافته است»(همان: 144).
افراط گرايي خرد و كلان
تا همين اواخر، يكي از شكاف هاي عمده در نظريه ي جامعه شناختي معاصر آمريكا تضاد بين نظريه هاي افراطي خردبينانه و كلان بينانه بوده است،(1) و شايد مهمتر از آن تضاد بين آنهايي بوده است كه نظريه هاي جامعه شناختي را در قالب اين شيوه ها تفسير كرده اند ( آرچر، 1982 ). يك چنين نظريه ها و تفسيرهاي افراطي درباره ي نظريه ها به برجسته تر ساختن شكاف عظيم بين نظريه هاي خرد و كلان گرايش دارند و كشاكش و بي نظمي ( گولدز، 1970؛ واردل و ترنر، 1986؛ وايلي، 1985 ) را در نظريه ي جامعه شناسي شديدتر مي كنند.
هرچند ممكن است نظريه پردازان كلاسيك جامعه شناسي را ( ماركس، دوركيم، وبر و زيمل ) به عنوان افراط گرايان خرد يا كلان تفسير كنند، اما واقعيت اين است كه اين نظريه پردازان كلاسيك نيز به طور كلي به پيوند بين خرد و كلان علاقمند بوده اند ( ماسكوويسي، 1993 ). ماركس به تأثير الزام آور و از خود بيگانه كننده ي جامعه ي سرمايه داري بر روي كارگران ( و سرمايه داران ) فردي توجه داشته است. وبر توجه خود را بر گرفتار شدن فرد در قفس آهنين جامعه ي سرشار از عقلانيت صوري متمركز كرده بود. زميل عمدتاً به بررسي رابطه ي بين فرهنگ عيني ( كلان ) و فرهنگ ذهني ( يا فردي و يا خرد ) علاقه نشان مي داد. حتي دوركيم نيز به بررسي تأثير واقعيت هاي اجتماعي سطح كلان بر روي افراد و رفتار فردي (مثلاً خودكشي) علاقمند بود. اگر اين توصيف ها را درباره ي نظريه پردازان كلاسيك جامعه شناسي بپذيريم، روشن خواهد شد كه در بخش زيادي از نظريه ي جامعه شناختي سده ي اخير ، نوعي فقدان علاقه به اين پيوند وجود داشته است و سلطه ي افراط گرايان خرد و كلان يعني برتري نظريه پردازان و نظريه هايي كه اهميت و قدرت درهم كوبنده اي به سطح خرد يا سطح كلان مي بخشيدند، مشهود بوده است.
در سمت افراط گرايي كلان رويكردهايي همچون كاركردگرايي ساختاري، نظريه ي تضاد و برخي از نظريه هاي نوماركسيستي ( بويژه جبرگرايي اقتصادي ) قرار داشتند و در سمت افراط گرايي خرد كنش متقابل گرايي نمادين، روش شناسي مردمي، نظريه ي مبادله و نظريه ي گزينش عقلاني جاي داشتند. از بين برجسته ترين نظريه هاي افراطي كلان در سده ي بيستم مي توان به «جبرگرايي فرهنگي» پارسونز (1996) ، نظريه ي تضاد دارندورف (1959) با تأكيدش بر هم گروهي هاي آمرانه هماهنگ شده و ساختارگرايي كلان پيتر بلاو اشاره كرد كه اين گرايش او در گفته ي متكبرانه اش «من يك جبرگراي ساختاري هستم» مشهود است. افراط گرايي كلان ساختاري از سرچشمه هاي ديگري نيز آب مي خورد (روبنشتاين، 1986) كه از آن جمله مي توان به نظريه پردازان شبكه مانند وايت، بورمن و بريگر (1976)، بوم شناساني همچون دانكن و اشنور (1959) و ساختارگراياني مانند مي هيو (1980) اشاره كرد. كمتر كسي هست كه موضعي افراطي تر از موضع مي هيو اتخاذ كرده باشد؛ اوست كه مي گويد «در جامعه شناسي ساختاري واحد تحليل همواره شبكه ي اجتماعي است و هرگز فرد نيست». (ريتزر، 1389: 536)
در سمت افراط گرايي خرد مي توان به سهم چشمگير كنش متقابل گرايي نمادين و كار بلومر (1969) اشاره كرد، كسي كه همواره با كاركردگرايي ساختاري كلنجار مي رفت و سرانجام كنش متقابل گرايي نمادين را به عنوان يك نوع نظريه ي جامعه شناختي كه ظاهراً فقط به بررسي پديده هاي سطح خرد توجه دارد، برقرار ساخت. ديگر نمونه ي حتي بارزتر افراط گرايي خرد، نظريه ي مبادله ي جورج هومنز (1974) است؛ هومنز به دنبال يافتن جايگزيني براي كاركردگرايي ساختاري بود و اين جايگزين را در رفتارگرايي خرد و افراطي اسكينر يافت. روش شناسي مردمي و علاقه ي آن به بررسي عملكردهاي روزمره ي كنشگران نيز در اين سو جاي مي گيرد. گارفينكل (1967) از تأكيدات كلانبينانه ي كاركردگرايي ساختاري و گرايش آن به تلقي كردن كنشگران به عنوان « هالوهاي ناتوان از قضاوت » دلسرد شده بود.
دوگرايي خرد و كلان
اساساً طرح دوگراييهايي فوق كه به نظريه خرد ـ كلان منتهي ميشود، ريشه در غير ديالكتيكي ديدن واقعيت اجتماعي دارد. گورويچ(1351) اين متناوب ديدن واقعيت را از اشكال كاذب ديالكتيك ميداند و آنرا «جدل تكميلي تناوبهاي كاذب» مينامد.
از نظر گورويچ بين واقيعيتهاي چون دوگانههاي مطرح شده در مناقشه خرد و كلان جدل اكمال متقابل برقرار است، يعني اين دوگانهها يكديگر را تكميل ميكنند و دو واقعيت جدا از هم نيستند كه يكي بر ديگري تقدم داشته باشد. جدا تصور كردن آنها از يكديگر همانطور كه گفته شد نوعي تناوب در چشم انداز يا منظر است كه برپايه جدل تكميلي تناوبهاي كاذب بنا شده و اين مسئله بينش ديالكتيكي را ضايع ميكند. اين در حالي است كه از نظر گورويچ اين ما هستيم كه تصور ميكنيم اينها تناوبند، در صورتي كه اينطور نيست. وجود هركدام از اين دو عنصر، يا دو پديده درآن واحد ضروري است.
تناوب كاذب از نظر گورويچ اولين جريان ديالكتيكي شدن است و بايد اين را در نظر داشته باشيم كه در شناخت تناوبي كه به نظر ميآيد تناوب كاذب باشد در حقيقت تناوبي در كار نيست. امور متناوب دوگانههاي مذكور(مسائل بغرنج) كه جنبش آنها منفك و مجزا به نظر ميآيند، مكمل يكديگرند اما متقابلاً به روي هم پرده كشيدهاند. دوگانههاي تشكيل دهنده خرد و كلان ـ از نظر ريتزر، ترنر، گيدنز و كالينزـ از سطح اول ديالكتيك گذر كرده و نوعي رابطه از جنس سطح دوم بين آنها برقرار است، همانطور كه كولي ميگويد دوقلوهاي توأمان هستند، يعني جدل تضمن متبادل يا هم فراخواني بين آنها برقرار است (تنهايي،1377: 553- 557). اين بينش در حالي است كه شارحان مسئله خرد و كلان دوگانههايي را كه ريشه اين مسئله را درآن جستجو ميكنند از يكديگر جدا تصور كرده و بر اين باورند كه پيشينيان آنها تا دوره سيطره جامعهشناسي كلان تقدم را با بنيادهايي چون: نظم، ساختار و عين ميدانستند و در دوره تسلط جامعهشناسي خرد انتهاي ديگر طيف مقدم بود. پس آنها ابتكار داشته و با آشتي دادن اين دو با يكديگر بر اين مسئله فائق آمدهاند.
تقابل مناظر يا تقابل چشم اندازها يعني ديدن تنها يكي از اين دو به دليل منظر يا چشم انداز خاص بيننده، تمايز بين فرد و جامعه (عامليت و ساختار)، ذهن و عين و در مقابل يكديگر قرار دادن و يا تقدم براي يكي قائل شدن به اين تصور منتهي ميشود: كساني كه به اصالت يا تقدم ساختار، عين و نظم اعتقاد دارند دچار نوعي جبرگرايي بوده و اراده و اختيار افراد انساني را ناديده ميگيرند، و يا برعكس نظريهپردازاني كه در آن سوي اين طيف قرار ميگيرند، نوعي ارادهگرايي محض قائل هستند و جامعه و ساختارهاي اجتماعي را برآمده از ارادهي افراد انساني تلقي ميكنند.
نميتوان نظريه جامعهشناسي را به خاطر آورد كه بر عامليت تاكيد كرده و فشار ساختارها را ناديده بگيرد و يا كنش را جدا از نظم و مقدم بر آن در نظر گيرد، و كساني كه بر فشار ساختارها و واقعيت عيني جامعه تاكيد ميكنند هرگز عامليت انسانها را به يكسره ناديده نگرفتهاند. آنچنانكه ميد ميگويد، فرد و جامعه (عامل/ ساختار، ذهن/ عين و كنش/نظم) را نميتوان جدا از يكديگر تصور كرد، جدا از جامعه هيچگونه فردي نميتواند وجود داشته باشد و جامعه را نيز به نوبه خود بايد به عنوان ساختاري در نظر گرفت كه از طريق فراگرد رايج كنشهاي اجتماعي ـ ارتباطي و مبادلات اشخاصي كه متقابلاً به يكديگر گرايش دارند، پديد ميآيد (كوزر؛ 1379: 444).
از نظر الياس «مفاهيم فرد و جامعه اغلب چنان به كار برده ميشود كه گويي صحبت از دو موجود متمايز و پايدار است. اين كاربرد واژهها به آساني چنين القا ميكند كه بيانگر دو شيء نه فقط متمايز بلكه كاملاً مستقل از يكديگرند. اما در واقعيت اين واژهها بيانگر فرايندها هستند. و البته فرايندهايي متمايز اما جدايي ناپذير»(الياس به نقل از هنيش، 1389: 132). دوگانههايي چون فرد و جامعه، سوژه و ابژه، جبر و اختيار «به مثابه دو عنصر متمايز در سطح زبان وجود دارد» (همان: 132). نتيجه اين نگاه به جامعه و جامعهشناسي «انقلاب كپرنيكي» است كه الياس از آن سخن ميگويد. اين انقلاب، مبتني است بر عبور از جوهر باوري (Substantialiste) به تفكري ارتباطي(Pensée relationnelle) به همان قياس عبور از فيزيك ارسطويي به فيزيك مدرن. در چشم انداز جامعهشناسي پيكربندي، «جامعه» چيزي نيست جز «مجموعه وظايفي كه انسانها متقابلاً در ارتباط با ديگران انجام ميدهند». پس دوگانگي هستيشناختي، و بازنمايي دنيايي تقسيم شده ميان سوژهها و ابژهها، راه به خطا ميبرد. از نظر الياس اشكال اين بازنماي در آن است كه: چنين القا ميكند كه سوژهها ميتوانند بدون ابژهها موجود باشند. از آنجا اين پرسش به ذهن انسانها متبادر ميشود كه از اين دو كداميك علت و كداميك معلول است. ما با نوعي نظام سروكار داريم كه نميتوان آنرا به درستي با يك مدل مكانيكي علت/ معلول تبيين كرد. در حالتي ديگر اين دوگانگي مناقشهاي بر سر جبر و اختيار را ايجاد ميكند. باري طرفداران هريك از دو ديدگاه جبر و اختيار انسانها را به مثابه پيكر ساده طبيعي تصور ميكنند (هنيش، 1389: 122- 134).
درنهايت الياس اين عناصر به ظاهر متمايز ازيكديگر را در عمل درگير دريك فرايند ارتباطي ميداند كه به واسطه اين فرايند يك پيكربندي را شكل ميدهند و مانند قطبهاي جغرافيايي «شمال» و «جنوب»، كه هيچ جغرافيدان آنها را نه به مثابه موجودهاي واقعي ملاحظه ميكند و نه به مثابه گزينههاي ايدئولوژيكي ميبايد يكي را به ديگري برتر شمرد. با اين وصف، الياس ميگويد كه اين عبارت دوجملهاي فرد/جامعه و ديگر دوگراييها نه فقط يك عادت متروك فكري يا رايج نزد غير متخصصان نيست، بلكه هنوز در اذهان عموم، از جمله نزد پژوهشگران علوم اجتماعي ريشه عميقي دارد: تضاد فرد و جامعه، نه تنها در عرف عام هنوز واقعيت مسلم شمرده ميشود، بلكه در بسياري از توليدهاي دنياي علمي نيز مطرح است(همان: 130-131).
رالف دارندروف (1382: 59-32) نيز اين تمايزگذاري را اينگونه به نقد ميكشد: ما نميتوانيم هيچ اقدامي انجام دهيم و يا هيچ جملهاي به زبان آوريم، بدون اينكه شخص سومي بين ما و جهان واسطه گردد. اين شخص سومي كه ما را به جهان پيوند ميدهد كسي جز جامعه نيست. جامعهشناسي با انسان در ارتباط با واقعيت آزارندۀ جامعه سروكار دارد. فقط در جايي ميتوان از ارتباط بين فرد و جامعه سخن گفت كه دو واقعيت مذكور، يعني فرد و جامعه، نه فقط در كنار يكديگر بلكه به صورتي قابل توصيف به يكديگر گره خورده باشند (دارندروف،1382: 59-32)
پس جدا كردن دو واقعيت فرد و جامعه از يكديگر و تقدم قائل شدن براي يكي اساساَ غلط بوده و جامعهشناسان كلاسيك نيز دچار چنين دوگرايي نشدهاند.
تلفيق نظري خرد- كلان
هرچند افراط گرايي خرد- كلان مشخصه ي بيشتر نظريه هاي جامعه شناختي قرن بيستم بود، اما از دهه ي 1980 به اين سو و عمدتاً در جامعه شناسي آمريكايي نوعي جنبش قابل تشخيص است كه از افراط گرايي خرد- كلان فاصله گرفته و به سمت يك اجماع گسترده براي تأكيد بر تلفيق (يا تركيب و يا پيوند) نظريه هاي خرد و كلان و يا سطوح تحليل اجتماعي گام برمي دارد. اين رويكرد نمايانگر تغييري است كه از دهه ي 1970 آغاز شد، يعني زماني كه كِمنِي اظهار كرد: «آن چنان به اين تمايز توجه اندكي مي شود كه اصطلاحات خرد و كلان حتي به صورت معمولي هم در آثار جامعه شناختي نشان داده نمي شوند» (به نقل از ريتزر، 1389: 536). مي توان چنين استدلال كرد كه دست كم در اين تعبير، نظريه پردازان جامعه شناختي آمريكا طرح نظري اساتيد اوليه ي جامعه شناسي را از نو كشف كرده اند. اما با وجود تحولات دهه هاي 1980 و 1990 ، اين آثار فراموش شده يپشين تر بودند كه پيوند خرد- كلان را مستقيماً مطرح ساختند.
نمونه هايي از تلفيق خرد-كلان
ژرژ گورويچ
ژرژ گورويچ بر اين باور بود كه جهان اجتماعي را مي توان برحسب پنج سطح « افقي » يا خرد- كلاني بررسي كرد ( اسملسر[1997] چهار سطح را تشخيص مي دهد )؛ او اين سطوح را به صورت صعودي، از خرد تا كلان نشان مي دهد: اشكال اجتماعيت، گروه بندي ها، طبقه بندي اجتماعي، ساختار اجتماعي و ساختارهاي جهاني. گورويچ همچنين براي تكميل اين سلسله مراتب ده سطح « عمودي » يا « عمقي » عرضه مي كند كه از عيني ترين پديده هاي اجتماعي (براي مثال، عوامل بوم شناختي و سازمان ها) آغاز مي شود و با ذهني ترين پديده هاي اجتماعي ( ارزش ها و عقايد جمعي، يا ذهن جمعي ) پايان مي پذيرد. گورويچ ابعاد افقي و عمودي اش را به منظور ايجاد سطوح متعدد تحليل اجتماعي بر هم عمود مي كند. كار ريتزر درباره ي انگاره ي جامعه شناختي تلفيقي تا حدي لزوم مبنا قرار دادن بينش هاي گورويچ را منعكس مي سازد، اما ضرورت يك مدل جمع و جورتر را گوشزد مي كند. مدل پيشنهادي ريتزر با پيوستار خرد- كلان (سطوح افقي گورويچ) آغاز مي شود، پيوستاري كه از انديشه و كنش فردي شروع شده و تا نظام هاي جهاني امتداد مي يابد به اين پيوستار، يك پيوستار عيني- ذهني ( سطوح عمودي گورويچ ) نيز اضافه مي شود كه دامنه ي آن از پديده هاي مادي همچون كنش فردي و ساختارهاي ديوان سالارانه تا پديده هاي غيرمادي مانند آگاهي و هنجارها و ارزش ها نوسان دارد. ريتزر نيز همانند گورويچ اين دو پيوستار را برهم عمود مي كند، اما برون داد اين تلاقي، به جاي سطوح متعدد تحليل اجتماعي، چهار سطح بسيار كنترل پذيرتر است (ريتزر، 1389: 539-538).
رندال كالينز
رندال كالينز (1981) در مقاله اي با عنوان « بنيادهاي خرد جامعه شناسي كلان» جهت گيري تقليل گرايانه اي را در مورد مسئله ي پيوند خرد- كلان ارائه كرده است. در واقع، كالينز با وجود عنوان ذاتاً تلفيقي مقاله اش، رويكرد خود را « جامعه شناسي خرد راديكال » مي نامد. موضوع مورد توجه كالينز و جامعه شناسي خرد راديكال همان چيزي است كه او آن را « زنجيره هاي مناسكي كنش متقابل » يا دسته هايي از « زنجيره هاي فردي تجربه ي مبتني بر كنش متقابل » مي خواند «كه همچنان كه در امتداد زمان جريان مي يابند، همديگر را در فضا قطع مي كنند» (كالينز، a1981: 998). كالينز با تأكيد بر زنجيره هاي مناسكي كنش متقابل، مي كوشد تا از آنچه كه خودش علايق حتي تقليل گرايانه تر به آگاهي و رفتار فردي مي نامد، اجتناب كند. او سطح تحليل خود را از اين سطح فراتر برده و به كنش متقابل، زنجيره هاي كنش متقابل و «بازارگاه» چنين كنش متقابلي مي پردازد. بدين ترتيب، كالينز سطوح بسيار خرد انديشه و كنش (رفتار) را رد كرده و نظريه هايي (مانند پديده شناسي و نظريه ي مبادله) را كه بر اين سطوح تمركز مي كنند، به باد انتقاد مي گيرد.
كالينز همچنين بر آن است تا خودش را از نظريه هاي كلان و علايق آنها به پديده هاي سطح كلان دور نگه دارد. به عنوان مثال، او منتقد كاركردگرايان ساختاري و علاقه ي آنها به پديده هاي كلان- عيني (ساختار) و كلان- ذهني (هنجارها) است. در واقع، كالينز تا آنجا پيش مي رود كه مي گويد «اصطلاح هنجارها بايد از نظريه ي جامعه شناسي دور انداخته شود» ( كالينز، a1981: 991 ). او به همين سان نسبت به مفاهيم مرتبط با نظريه ي تضاد نيز نگرشي منفي دارد و مثلاً مي گويد كه هيچ گونه موجوديت «ذاتاً عيني» همچون مالكيت يا اقتدار وجود خارجي ندارد؛ تنها چيزي كه وجود دارد «برداشت هاي مختلف انسانها در مكان ها و زمانهاي خاص درباره ي اين قضيه است كه چگونه اين پديده هاي نيرومند به ائتلاف هاي وادارنده اي تبديل مي شوند» (كالينز، a1981: 997). به اعتقاد او اين فقط انسانها هستند كه همه ي كارها را انجام مي دهند؛ ساختارها، سازمان ها، طبقات و جوامع «هرگز كاري را انجام نمي دهند. پس هرگونه تبيين علي بايد نهايتاً به كنش هاي افراد واقعي ارجاع داده شود». (كالينز، 1975: 12)
كالينز بر آن است تا نشان دهد كه چگونه «همه ي پديده هاي كلان » را مي توان به «تركيب هايي از رويدادهاي خرد» تبديل كرد ( a1981: 985 ). به بياني دقيق تر، او استدلال مي كند كه ساختارهاي اجتماعي را به لحاظ تجربي مي توان به «الگوهاي كنش متقابل خرد و تكرارشونده» برگرداند (كالينز، a1981: 985). بدين سان، كالينز در نهايت نه در پي يك رويكرد تلفيقي، بلكه به دنبال تفوق نظريه ي خرد و پديده هاي سطح خرد است. همان گونه خود كالينز عنوان مي كند «تلاش منسجم براي بازسازي جامعه شناسي كلان بر پايه ي بنيادهاي خرد اساساً تجربي، گام مهمي به سوي نوعي علم جامعه شناختي موفقيت آميزتر است»( b1981: 82).
كالينز گاهاً اين موضع خرد تقليل گرايانه اش را تصديق مي كرد. كالينز مي گويد: «شايد تصور شود كه من به سطح خرد برتري بسيار زيادي قائلم. البته اين عين حقيقت است» (كالينز، 1987: 195 ).
با وجود اين، او (1988) درست يك سال بعد، تمايل خود را به مهمتر تلقي كردن سطح كلان بروز داد. اين رويكرد به مفهوم متوازن تري از رابطه ي خرد- كلان انجاميد: «حركت خرد و كلان [به سمت يكديگر] نشان مي دهد كه هر چيز كلان از اجزاي خرد تشكيل مي شود و برعكس، هر چيز خرد بخشي از تركيب كلان است؛ اين قضيه در يك زمينه ي كلان وجود دارد.... پيوند خرد- كلان مي تواند در هر دوي اين جهات ثمربخش باشد ». (كالينز، 1988: 244). استدلال اخير، رويكرد ديالكتيكي تري از رابطه ي خرد- كلان به دست مي دهد. با اين همه، كالينز نيز مانند كلمن بر اين عقيده صحه مي گذارد كه « چالش بزرگ » در جامعه شناسي، نشان دادن اين مسئله است كه « چگونه خرد بر كلان تأثير مي گذارد ». بدين سان، گرچه كالينز تا حدي در نظريه ي خرد- كلانش پيشرفت نشان داده است، اما همچنان رويكرد بسيار محدودي را پي مي گيرد (ريتزر، 1389: 552-551).
جفري الگزندر
جفري الگزندر چيزي را ارائه مي دهد كه خودش « منطق نظري، جديد براي جامعه شناسي » مي نامد. اين منطق جديد بر «انديشه ي جامعه شناختي در هر سطحي از پيوستار فكري» تأثير مي گذارد ( الگزندر ، 1982: 65 ). بدين سان، الگزندر چيزي را عرضه مي كند كه خودش جامعه شناسي چندبعدي مي خواند. الگزندر عنوان مي كند كه پيوستار خرد- كلان به عنوان «نوعي سطح تحليل فردي يا جمعي» بيانگر شيوه اي است كه نظم از طريق آن در جامعه ايجاد مي شود. در حد كلان پيوستار، نظم از خارج اعمال مي شود و ماهيتي جمع گرايانه دارد؛ بدين معنا كه نظم از طريق پديده هاي جمعي ايجاد مي شود. اما در حد خرد، نظم از نيروهاي دروني شده سرچشمه مي گيرد و ماهيتي فردگرايانه دارد، يعني نظم از مذاكره ي فردي ناشي مي شود.
الگزندر معتقد است كه مزيت قائل شدن به سطوح خرد « يك اشتباه نظري » است. اين سخن، همه ي نظريه هايي (مانند كنش متقابل گرايي نمادين) را كه تحليل خود را از سطح فردي- هنجاري و با عامليت ارادي غيرعقلاني آغاز مي كنند و به سمت سطوح كلان حركت مي كنند به باد انتقاد مي گيرد. از اين نقطه نظر، مشكل اين نظريه ها آن است كه گرچه توجهات خود را بر آزادي فردي و اراده گرايي معطوف مي كنند، اما از پرداختن به خصوصيت بي همتا ( يا منحصر به فرد ) پديده هاي جمعي ناتوان است. الگزندر همچنين منتقد نظريه هايي همچون نظريه ي مبادله است كه تحليل خود را از فردي- ابزاري شروع مي كنند و به سوي ساختارهاي سطح كلاني چون اقتصاد حركت مي كنند. يك چنين نظريه هايي نيز آن چنان كه بايد نمي توانند ساختارهاي سطح كلان را مورد بررسي قرار دهند. بدين سان، الگزندر منتقد تمام نظريه هايي است كه ريشه در سطوح خرد دارند و از آن بستر مي خواهند پديده هاي سطح كلان را تبيين كنند.
الگزندر در سطح كلان منتقد آن دسته از نظريه هاي جمعي- ابزاري ( براي نمونه، جبرگرايي اقتصادي و ساختاري ) است كه بر نظم الزام آور تأكيد ورزيده و آزادي فردي را ناديده مي گيرند. مشكل اساسي يك چنين نظريه هايي اين است كه به عامليت فردي امكان داده نمي شود.
هرچند كه الگزندر علاقه اش را به تأكيد بر روابط بين هر چهار سطح ابراز مي دارد، اما نظراتش بيشتر با سطح جمعي- هنجاري و نظريه هايي همخواني دارد كه تحليل خود را از اين سطح آغاز مي كنند.
به گفته ي خودش، « اميد براي آميختن نظم جمعي و اراده گرايي فردي بيش از آن كه در سنت عقل گرايانه وجود داشته باشد در سنت هنجاري قرار دارد» ( الگزندر ، 1982: 108 ). اساس ديدگاه او اين است كه بايد به يك چنين جهت گيري اولويت داد، زيرا خاستگاه هاي نظم بيشتر دروني (در وجدان) هستند تا بيروني (آن گونه كه جهت گيري جمعي- ابزاري عنوان مي كند). تأكيد بر دروني شدن هنجارها هم نظم و هم عامليت ارادي را در نظر مي گيرد.
به طور كلي، الگزندر استدلال مي كند كه هرگونه ديدگاه فردي يا خرد بايستي كنار گذاشته شود، زيرا اين گونه ديدگاه ها بيش از آنكه به نظم منتهي شوند به « تصادف و پيش بيني ناپذيري كامل» مي انجامند. بنابراين «چهارچوب كلي نظريه ي اجتماعي را تنها مي توان از يك ديدگاه جمع گرايانه به دست آورد» و الگزندر از بين اين دو ديدگاه جمع گرايانه، بر موضع جمعي- هنجاري صحه مي گذارد. بدين سان، به نظر الگزندر نظريه پردازان اجتماعي بايد از بين ديدگاه جمع گرايانه (كلان) و ديدگاه فردگرايانه (خرد) يكي را انتخاب كنند. اگر آنها يك موضع جمع گرايانه را اتخاذ كنند، مي توانند عنصر «نسبتاً كوچك»ي از مذاكره ي فردي را نيز به ديدگاه خود وارد نمايند. اما اگر آنها نظريه ي فردگرايانه اي را برگزينند، گرفتار اين «دو راهي فردگرايانه» خواهند شد كه براي جبران تصادفي بودن كنش ها كه در ذات نظريه ي شان وجود دارد، دزدكي به پديده هاي فرافردي متوسل شوند. اين مسئله تنها در صورتي حل خواهد شد كه « هواداري رسمي از فردگرايي كنار گذاشته شود » (ريتزر، 1389: 544-543).
جيمز كلمن
جيمز كلمن ( 1986، 1987 ) در تفكر اوليه اش درباره ي اين قضيه، علاقه اش را به رابطه ي خرد- كلان آشكار ساخت. كلمن بر مسئله ي خرد- تا – كلان تأكيد مي ورزد و اهميت قضيه ي كلان- تا – خرد را كم جلوه مي دهد. بدين سان، جهت گيري كلمن در مورد اين قضيه بسيار محدود است. يك رويكرد كاملاً شايسته براي اين مسئله بايد به هر دو مسئله ي خرد- تا كلان و كلان- تا - خرد توجه داشته باشد.
كلمن كار خود را با ارائه ي يك مدل نسبتاً رضايت بخش درباره ي رابطه ي خرد- كلان آغاز مي كند. او براي انجام چنين كاري تز اخلاق پروتستاني وبر را مثال مي آورد. اين مدل به هر دو قضيه ي كلان- تا- خرد و خرد- تا- كلان مي پردازد و حتي به رابطه ي خرد- تا- خرد نيز توجه دارد. گرچه اين مدل نويدبخش است، اما با اصطلاحات علي و فلش هاي يك سويه مطرح شده است. يك مدل مناسب تر بايستي به صورت ديالكتيكي و با فلش هاي دو سويه ترسيم شود؛ بدين معنا كه به بازخورد بين همه ي سطوح امكان دهد. با اين حال، نقطه ضعف عمده ي رويكرد كلمن اين است كه مي كوشد صرفاً بر رابطه ي خرد- تا- كلان تمركز داشته باشد. هرچند اين مسئله نيز مهم است، اما به هيچ وجه از رابطه ي كلان- تا- خرد مهمتر نيست. يك مدل شايسته ي خرد- كلاني بايد به هر دوي اين روابط نظر داشته باشد.
جورج ريتزر
كار ريتزر دربارة پارادايم جامعه شناختي تلفيقي تا حدي لزوم مبنا قرار دادن بينشهاي گورويچ را منعكس مي سازد، اما ضرورت آفرينش يك مدل جمع و جورتر را نيز بر مي تاباند. مدل پيشنهادي ريتزر با پيوستار خرد-كلان (سطوح افقي گورويچ) آغاز مي شود، پيوستاري كه از انديشه و كنش فردي شروع شده و تا نظامهاي جهاني امتداد مي يابد. به اين پيوستار، يك پيوستار عيني- ذهني (سطوح عمودي گورويچ) نيز اضافه مي شود كه دامنة آن از پديده هاي مادي همچون كنش فردي و ساختارهاي ديوانسالارانه تا پديده هاي غيرمادي مانند آگاهي و هنجارها و ارزشها نوسان دارد. ريتزر نيز همانند گورويچ اين دو پيوستار را برهم عمود مي كند، اما برونداد اين تقاطع، به جاي سطوح متعدد تحليل اجتماعي، چهار سطح بسيار كنترل پذيرتر است. شكل زير سطوح تحليل اجتماعي ريتزر را به تصوير مي كشد:
به نظر ريتزر قضيه خرد-كلان را نمي توان جدا از پيوستار عيني- ذهني بررسي كرد. همچنين تمام پديده هاي اجتماعي خرد و كلان، يا عيني هستند و يا ذهني. نتيجه اينكه، چهار سطح عمده براي تحليل اجتماعي وجود دارد و جامعه شناسان بايد به رابطة متقابل و ديالكتيكي ميان اين سطوح توجه داشته باشند. سطح كلان- عيني شامل واقعيتهاي مادي كلان سنجه اي چون جامعه، بوروكراسي و تكنولوژي مي شود. سطح كلان- ذهني، پديده هاي غيرمادي كلان سنجه اي چون هنجارها و ارزشها را در بر مي گيرد. در سطوح خرد، عينيت خرد در برگيرندة هستيهاي عيني ريزسنجه اي همچون الگوهاي كنش و كنش متقابل است، در حالي كه ذهنيت خرد به فرايندهاي ذهني ريزسنجه اي بر مي گردد كه انسانها از طريق آنها واقعيت اجتماعي را مي سازند. هر يك از اين سطوح چهارگانه في نفسه مهم هستند، اما آنچه بيشترين اهميت را دارد رابطة ديالكتيكي ميان آنها (چه به صورت دو به دو و چه به صورت كلي) است
آيا نظريه جامعهشناسي خرد وجود دارد؟
پذيرفتن وجود چنين نظريههايي علاوه بر اين كه گونهاي تقابل مناظر است، به اين مسئله منتهي خواهد شد كه براي تحليل واقعيتهاي اجتماعي در سطوح خرد بايد به سراغ نظريههاي خرد رفت و براي تحليل مسائل در سطوح كلان از نظريههاي كلان مدد جست. ادعاي اين نوشتار آن است كه نظريه جامعهشناسي نظريهاي علمي است، و روش علمي نيز بر استقراء مبتني است. بر اين اساس در مطالعه جامعهشناختي ناگزير از سطوح خرد آغاز كرده و در نهايت به نتيجهاي كلي دست خواهيم يافت، كه قابليت تعميم به موارد مشابه و سطوح كلان را داشته باشد. براي مثال پارسنز كه به زعم ريتزر و كرايب نظريهپرداز كلان است، مطالعاتش را از كنش فردي آغاز ميكند و در نهايت به نظريه نظامها ميرسد. (گي روشه 1376، هميلتون 1379 و كرايب 1381).
اما همهي نظريهپردازان به مطالعه سطوح كلان نميپردازند و درصدد هستند تا مدل به دست آمده از سطوح خرد را در تحليل سطوح كلان بكار برند، مصداق اين گونه جامعهشناسان هومنز است. ريتزر كه هومنز و بطور كلي انگارهي رفتار اجتماعي را در زمرهي نظريههاي خرد قرار ميدهد، علايق مطالعاتي آنها را اين گونه معرفي ميكند:
«نظريهپردازان وابسته به اين انگاره، چندان علاقهاي به ساختارها و نهادهاي اجتماعي پهندامنه و نيز قضيه ساخت اجتماعي واقعيت و كنش اجتماعي ندارند، برخي از آنها حق اين نوع علاقه را طرد ميكنند» (ريتزر؛ 1380: 404).
به نظر ميرسد ريتزر در بررسي انتقادي آراء هومنز دچار نوعي تناقض شده است، زيرا همانطور كه او را در بيعلاقگي به پرداختن به واقعيتهاي پهندامنه به باد انتقاد ميگيرد، در چند صفحه بعد به شرح آراء او در تبيين چگونگي تغيير تكنولوژي نساجي در روند انقلاب صنعتي ميپردازد. او اين مسئله را در نظريه هومنز چنين شرح ميدهد: «كوتاه سخن آن كه، هومنز ميگفت كه جامعهشناسان دگرگوني نمادي را بايد مورد تبيين قرار دهند ولي هر گونه تبيين دگرگوني بايد مبناي روانشناختي داشته باشد» (همان: 422). پس هومنز از پرداختن به سطوح كلان واقعيت سرباز نميزند و خود او با اين نظريه به ظاهر خرد پديدههاي كلاني چون انقلاب صنعتي را تبيين ميكند.
در اينجا هومنز اين منطق را از مبادله بين دو كارمند استخراج كرده و در تحليل انقلاب صنعتي بكار ميبرد. پس نظريههاي جامعهشناسي به اصطلاح خرد از پرداختن به پديدههاي كلان عاجز نيستند.
آيا نظريه جامعهشناسي كلان وجود دارد؟
همانطور كه برخي از نظريههاي خرد ـ كه فشار الزامآور ساختارهاي كلان را ناديده ميگيرند ـ از توان تحليل مسائل كلان برخوردار نيستند، نظريههاي به اصطلاح كلان نيز به نقش كنشگرـ يا به تعبير گيدنز عامل ـ اهميت نداده و كنش را يكسره متعين شده از ساختارها ميدانند، به همين دليل با اين نظريهها نميتوان موضوعات خرد همچون كنش را تحليل كرد.
آيا جامعه شناساني كه به ساختارهاي سطح كلان توجه نموده و به نوعي در دسته پارادايم جامعه شناسي كلان قرار مي گيرند سطوح خرد را ناديده گرفته اند؟
اگر چنين است پس چرا ماركس در شروع تحليل خود از چگونگي شكلگيري نيروهاي توليد در تاريخ، از انسان شروع ميكند؟ مگر بنابر تقسيمبندي ريتزر نظريه او كلان نيست و نظريه كلان از توان تحليل مسائل خرد همچون كنش و عامليت ناتوان نيست؟ پس چرا ماركس ضمن تحليل فشار شرايط مادي پيش از انسان به فعاليت و كنش او در تاريخ اشاره ميكند؟ او و انگلس چنين آغاز ميكنند: «پيشگزارههايي كه ما از آنها آغاز ميكنيم... عبارتند از افراد واقعي، فعاليت آنان و شرايط مادي زيستشان كه از پيش موجود بوده يا با فعاليت خودشان توليد شده است»(ماركس و انگلس: 1389: 286).
بر خلاف تصور طراحان تيپولوژي خرد ـ كلان، جامعهشناسان كلاسيكي چون دوركيم مانند ماركس به عامليت و اراده كنشگران خلاق توجه داشتهاند. گورويچ ميگويد براي توضيح بيشتر اين مسأله از علل خودكشي ميتوان مدد گرفت. دوركيم علل فردي و اجتماعي خودكشي را از يك سنخ نميدانست و نقش علل اجتماعي را برتر ميشمرد، اما علل فردي را هرگز به كنار نميزند، اما موريس هالبواكس كه بررسيهاي دوركيم را در امر خودكشي ادامه داده است، بدين نتيجه ميرسد كه هر مورد خودكشي را ميتوان هم از لحاظ فردي و هم از لحاظ اجتماعي تبيين كرد، بدون آن كه كمترين تعارض ميان اين دو تبيين ديده شود. (ژرژگوريچ،1347: 71-73). روبنشتاين نيز ماركس را اين گونه معرفي ميكند: «ماركس اشخاص را عمدتاً كنشگران تلقي ميكند» (روبنشتاين، 1386: 226) او با مراجعه به آثار متعدد ماركس شواهد بسياري براي اين قرائت از ماركس ميآورد. او ميگويد از نظر ماركس رشته پيوند ميان انسان و جهان مادي كه سرشت او را محقق ميكند كنش است. درست همانطور كه او آگاهي معنوياي را كه دكارت ذات انسان ميدانست متجسد ميكند، با مدل سنتي انسان به مثابه شناسندۀ منفعل مخالف است و بر سرشت انسان به مثابه عامل فعال تأكيد ميكند. روبنشتاين مصداق اين بحث را در اين جمله از ماركس جستجو ميكند: «ساختن عملي جهان عيني، دخل و تصرف در طبيعت غير ارگانيك، تأييد و تصديق انسان به مثابه موجود نوعيِ آگاه است»، همچنين در فقر فلسفه ماركس جامعه را «محصول كنش متقابل آدميان» توصيف ميكند و «آدميان را هم نويسنگان و هم بازيگران نمايش نمامه خودشان وصف ميكند» (همان: 175-177).
تالكت پارسنز از ديگر جامعهشناساني است كه در زمره جامعهشناسان كلاننگر قرار ميگيرد، اما برخلاف نظر طرفداران اين نوع دستهبندي، پارسنز تحليل خود را از خردترين واحد تحليل جامعهشناسي يعني كنش آغاز مينمايد.«كنش متقابل خود و ديگري، ابتداييترين شكل نظام اجتماعي است» (Parsons and Shils. 1965,105). كنش اجتماعي در نظريه پارسنز شامل همه رفتارهاي انساني است كه انگيزه و راهنماي آن معاني است كه كنشگر آنها را در دنياي خارج كشف ميكند، معاني كه توجهش را جلب ميكند و به آنها پاسخ ميدهد. بنابراين كنش اجتماعي كه در نظر پارسنز با معنايش تعريف شده است با ذهنيت كنشگر تفسير ميشود. پس كنشگر بر مبناي اداراكي كه از محيطش دارد، احساساتي كه او را بر ميانگيزد، افكاري كه در سر دارد، انگيزههاي كه او را به عمل واميدارد و واكنشهايي كه در برابر كنشهاي خودش مشاهده ميكند، كنش انجام ميدهد. كنشگري كه پارسنز از آن بحث ميكند، ميتواند يك فرد باشد يا يك گروه، يك سازمان، يك منطقه، يك جامعه كلي يا يك تمدن (روشه، همان: 56-57 و Parsons and Shils. 1965,105-107).
پارسنز با طرح متغييرهاي الگوي(pattern variables) دوگانگيهايي را در كنش انسانها مشخص ميكند. اين دوگانگي فقط دو نوع كنش را از هم متمايز نميكند بلكه در نهايت ميتواند مشخصه دو نوع ساخت اجتماعي باشد. او در اين طرح به دنبال آن است كه رابطه هم فراخوان ـ و يا به تعبير گورويچ ديالكتيك تضمن متبادل ـ بين ساختار و كنش را تبين نمايد. پارسنز با كمك گرفتن از طرح دوگانه اجتماع و جامعه، فرديناد تونيس اين كار را انجام ميدهد.
بحث و نتيجه گيري
با توجه به چالش هاي بين جامعه شناسان در خصوص سطوح تحليل خرد و كلان مي توان گفت سه گونه دو گرايي وجود دارد، كه به نظر مي رسد تلفيق اين سه نوع تقسيم بندي يا سه نوع سطح دوگانه و ارتباط ديالكتيك بين آنها مي توان پاسخي به تلفيق نظريه هاي جامعه شناسي خرد و كلان باشد.
يكي از اين دوگانهها مسئله عامليت و ساختار است. كساني كه در اين كشاكش طرفدار تقدم عامليت هستند، معمولاً براي انسانها ميزاني از ارادهي آزاد قائلاند، در حالي كه در نگاه كساني كه به وجه ساختاريتري نظر دارند، كنش انساني به شدت تحت تأثير عوامل ساختاري و فرهنگي است. از نظر ترنر اين دو نگرش به هيچ وجه ذاتاً متضاد نيستند، زيرا ابتدا ممكن است كنش انساني تحت فشار عواملي باشد، ولي در عين حال آن عوامل تعيين كنندهي نهايي نباشند. دوم اينكه ساختارها نيز ميتوانند با كنشهاي افراد بازسازي شوند. اما اين پاسخ ساده همه چيز را توضيح نميدهد. در مواردي كه پرسش عامليت ـ ساختار با مسائل خرد ـ كلان آميخته شده است، معمولاً نظريهها مبهماند.
يكي ديگر از دو گانهها، تمايز ميان «ذهني» (Subjective) و «عيني» (Objective) است. از قرار معلوم «ذهني» چيزي است كه در سر انسانها ميگذرد و «عيني» چيزي است كه ميتوان آن را در خارج از سر انسانها مشاهده كرد. گروهي كه بر «ذهني» تاكيد ميكنند، معمولاً بر وجود ارادهي آزاد انساني و عامليت اصرار دارند و عموماً معتقدند جهاننگري ما به طور اجتماعي شكل ميگيرد. در مقابل گروهي كه به واقعيت «عيني» اهميت ميدهند، معمولاً جهان را، جهان ساختارمندي ميبينند كه پذيرايي تحليل علمي است. از نظر او مثل بسياري از دوگانگيها، اين دوگانگي هم بر يك فرض باطل مبتني است. فرض باطل اين دو گانگي آن است كه نميتوان به طور عيني، امر «ذهني» را مشاهده يا مطالعه كرد.
ديگر مسئله پيچيدهي رايج در زمينه پرسش خرد ـ كلان مسئله «كنش» (Action) و «نظم» (Order) است. در اين صورتبندي از واقعيت اجتماعي صرفاً نام جديدي براي عامليت و ساختار برگزيده شده است.
به نظر مي رسد كه شايد در زبان بتوان فرد/ جامعه، كنش/ نظم، عامليت/ ساختار و عين/ ذهن را از يكديگر جدا كرد و در مقابل هم قرار داد اما به تعبير برخي از جامعهشناسان در عمل هرگز اين دو از هم جدا نيستند. از نظر گورويچ (1347) نوعي ديالكتيك تضمن متقابل بين دوگانههاي فوق برقرار است و اين تمايز نوعي تقابل مناظر است كه از نظر وي از اشكال كاذب ديالكتيك و صوري است. اما در مقابل جامعه شناساني مانند گيدنز از عاملان اصلي اين جدايي بشمار ميآيد. او با اين كار عامليت را در برابر ساختار قرار داده و اين عقيده را دارد كه پيوند بين اين دو از مسائل اساسي در تاريخ جامعهشناسي بوده، كه پيش از او جامعهشناسان بسياري در صدد پل زدن بين آنها برآمدهاند، اما اين كار در تئوري ساختاربندي وي اتفاق ميافتد(گيدنز،1383).
اما با توجه به يافته هاي اين تحقيق مي توان گفت كه قضيه خرد- كلان را نمي توان جدا از پيوستار عيني- ذهني بررسي كرد. همچنين تمام پديده هاي اجتماعي خرد و كلان، يا عيني هستند و يا ذهني. نتيجه اين كه چهار سطح عمده براي تحليل اجتماعي وجود دارد و جامعه شناسان بايد به رابطه ي متقابل و ديالكتيكي بين اين سطوح توجه داشته باشند. سطح كلان- عيني شامل واقعيت هاي مادي كلان مقياسي چون جامعه، ديوان سالاري و فن آوري مي شود. سطح كلان- ذهني، پديده هاي غيرمادي كلان مقياسي چون هنجارها و ارزش ها را در برمي گيرد. در سطوح خرد، عينيت خرد در برگيرنده ي هستي هاي عيني خرد مقياسي همچون الگوهاي كنش و كنش متقابل است، در حالي كه ذهنيت خرد به فرآيندهاي ذهني خرد مقياسي برمي گردد كه انسانها از طريق آنها واقعيت اجتماعي را مي سازند. هر يك از اين سطوح چهارگانه في نفسه مهم هستند، اما آنچه بيشترين اهميت را دارد رابطه ي ديالكتيكي بين و ميان آنها ( چه به صورت دو به دو و چه به صورت كلي ) است.
اگر بخواهيم به لحاظ مفهومي و نظري و از نگاهي جامعه شناسانه به موضوع نگاه كنيم بايد گفت جامعهشناسي يك علم است، فصل تمايز دانش علمي از فلسفه، تجربي بودن و استقراء در روش است. بديهيست پديدههاي كلان اجتماعي در كليت آن هرگز نميتواند مورد تجربه مستقيم پژوهشگر درآيد. جامعهشناس با مشاهد و بررسي تجربي شواهد عيني پديدهاي كلان در سطح خرد به نتيجهگيري كلان ميرسد. اساساً روش استقراء مبتني بر جمعآوري جزءبهجزء دادهاست، اما تمام پژوهشگران در اين سطح جزء باقي نميمانند، برخي همچون هومنز بيشتر در اين سطح به بررسي ميپردازند، و برخي ديگر همچون پارسنز از كنش فردي كه يك مسئله خرد است آغاز كرده و به ساختار ميرسند. ماركس نيز چنين راهي را طي ميكند. پس اين پرداختن به مسائل به اصطلاح ريتزر خرد دامنه يك استراتژي تحقيق است و هرگز به معناي آن نيست كه امكان كاربست نظريه بدست آمده از آن در سطوح كلان يا بالعكس وجود ندارد.
در كل مي توان گفت با توجه به شواهدي كه ارائه شد تقسيمبندي نظريه به خرد ـ كلان بي اساس مي باشد. تقسمبندي كه در آن بتوان نظريهاي را همچون نظريه «هندسه اجتماعي» زيمل، «خود اجتماعي» ميد، «كنش پيوسته» هربرت بلومر، نظريه «تبادل» هومنز، و ... را در هركدام از گونهها قرار داد قابليت علمي ندارد. موضوعاتي كه بنيانهاي اين تقسيمبندي را تشكل ميدهند از اعتبار و روايي برخوردار نيستند. براي نمونه نظريهاي كه به كنشگران فعال ميپردازد خرد خطاب ميشود. اين درصورتي است نظريه به اصطلاح كلان ماركس خلاقيت و فعال بودن انسانها را به تصوير ميكشد. و يا برعكس گافمن كه به كنشگر بودن انسانها معتقد است، كنش آنها را تحت فشار چارچوب ميداند. اين بينش را ميتوان نزد: زيمل، ميد و بلومر نيز يافت، چنين مصداقهايي تقسيمبندي ريتزر را ابطال ميكند.
منابع
آزاد ارمكي، تقي (1381) نظريههاي جامعهشناسي، تهران، سروش، چاپ دوم
اليوت، آنتوني (1390) آنتوني گيدنز، ترجمه فرهنگ ارشاد، در: برداشتهايي در نظريه اجتماعي معاصر، تهران، جامعهشناسان.
بون ويتز، پاتريس (1390)، درسهايي از جامعهشناسي پيير بورديو، ترجمه جهانگير جهانگيري و حسن پورسفير، تهران، آگه.
ديليني، تيم(1386) نظريههاي جامعهشناسي كلاسيك، ترجمه بهرنگ صديقي و وحيد طلوعي، تهران، ني.
تنهايي، ح.ا.(1377) درآمدي بر مكاتب و نظريههاي جامعهشناسي، مشهد، مرنديز، چاپ سوم، ويرايش دوم.
تنهايي، ح.ا. (1391الف) بازشناسي تحليلي نظريههاي مدرن جامعهشناسي(مدرنيتهي در گذار): نسل دوم، تهران، بهمن برنا.
تنهايي، ح.ا. (1391ب)، جامعهشناسي معرفت و معرفتشناسي نظريه، تهران، بهمن برنا.
روبنشتاين، ديويد(1386) ماركس و ويتگنشتاين، ترجمه شهناز مسميپرست، تهران، ني.
داندروف، رالف (1383)، انسان اجتماعي، ترجمه غلامرضا خديوي، تهران، آگه، چاپ دوم.
ريتزر، جرج (1380) نظريه جامعهشناسي در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثي، تهران، علم.
ريتزر، جرج (1389) مباني نظريه جامعهشناختي معاصر و ريشههاي كلاسيك آن، ترجمه شهناز مسمي پرست، تهران، ثالث.
روشه، گي (1376) جامعهشناسي تالكت پارسنز، ترجمه عبدالحسين نيك گهر، تهران، تبيان.
فكوهي، ناصر (1385)، انسانشناسي شهري، تهران، ني، چاپ سوم
كرايب، يان (1381) نظريه اجتماعي مدرن از پارسونز تا هابرماس، ترجمه عباس مخبر، تهران، آگه، چاپ دوم.
كوزو، لوئيس (1379) زندگي و انديشه بزرگان جامعهشناسي، ترجمه محسن ثلاثي، تهران، علمي، چاپ هشتم.
گيدنز، آنتوني (1383)، چكيده آثار آنتوني گيدنز، ترجمه حسن چاوشيان، تهران، ققنوس.
گيدنز، آنتوني (1384) مسائل محوري درنظريه اجتماعي، ترجمه محمد رضايي، تهران، سعاد.
گرنفل، مايكل (1388) مفاهيم پير بورديو، ترجمه محمد محمدي ليبي، تهران، افكار.
گورويچ، ژرژ (1347) مسائل نادرست جامعهشناسي قرن نوزدهم، ترجمه عبدالحسين نيك گهر، در: طرح مسائل جامعهشناسي امروز، مشهد، چاپخانه دانشگاه مشهد.
گولدنز، آلوين، (1383) بحران در جامعهشناسي غرب، ترجمه فريده ممتاز، تهران، انتشارات سهامي، چاپ سوم.
ماركس، كارل و انگلس، فردريش(1389) لوديك فوئرباخ و ايدئولوژي آلماني، تهران، چشمه.
مولكي، مايكل (1384) علم و جامعهشناسي معرفت، ترجمه حسين كچويان، تهران، ني، چاپ دوم.
هميلتون، پيتر (1379)تالكت پارسنز، ترجمه احمد تدين، تهران، هرمس.
هنيش، ناتالي(1389) جامعهشناسي نوربرت الياس، ترجمه عبدالحسين نيكگهر، تهران، ني.
Parsons Talcott, Sills E.,Naegele K.D. and J.R. Pitts, 1965, ‘Theories of Society: foundations of modern sociological theories’, New York: The Free Press.